پناه بى پناهان
پناه بى پناهان
یَا أُنْسَ کُلِّ مُسْتَوْحِشٍ غَرِیبٍ وَ یَا فَرَجَ کُلِّ مَکْرُوبٍ کَئِیبٍ وَ یَا غَوْثَ کُلِّ مَخْذُولٍ فَرِیدٍ وَ یَا عَضُدَ کُلِّ مُحْتَاجٍ طَرِیدٍ اى آرامش هر ناآرام غریب! اى گشایش هر اندوهگین دل شکسته! اى کمک کننده هر خوار شده تنها! و اى یارى دهنده هر نیازمند رانده شده!
یافتن این معنا که در تمام هستى و آفرینش جز ذات مقدس او، پناه و تکیه گاهى وجود ندارد و غیر او یار و یاورى نیست و تنها اوست که در تمام گرفتارىها و در دل غربت و تنهایى و به هنگام درماندگى و بیچارگى و به وقتى که همه انسان را از خود راندهاند به فریاد انسان مىرسد و درد دردمندان را دوا مىکند و بى پناه را پناه مىدهد، احتیاج به دقت در آیات قرآن و تاریخ امم و ملل دارد. وَإِن یَمْسَسْکَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَإِن یَمْسَسْکَ بِخَیْرٍ فَهُوَ عَلَى کُلِّ شَىْءٍ قَدِیرٌ* وَ هُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ وَهُوَ الْحَکِیمُ الْخَبِیرُ» «1» و اگر خدا تو را آسیب و گزندى رساند، کسى جز او برطرف کننده آن نیست، و اگر تو را خیرى رساند [حفظ و دوامش فقط به دست اوست]؛ پس او بر هر کارى تواناست.* اوست که بر بندگانش چیره و غالب است، و او حکیم و آگاه است. وَ انَ یَمْسَسْکَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلا کاشِفَ لَهُ الّا هُوَ وَ انْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلا رادَّ لِفَضْلِهِ یُصیبُ بِهِ مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ» «2» و اگر خدا گزند و آسیبى به تو رساند، آن را جز او برطرف کنندهاى نیست، و اگر براى تو خیرى خواهد فضل و احسانش را دفع کنندهاى نیست؛ خیرش را به هر کس از بندگانش بخواهد مىرساند و او بسیار آمرزنده و مهربان است. اجرام آسمانى، عناصر زمینى، افراد، مال، ثروت، قدرت، مقام و هر چیز دیگر، در حیات انسان و سایر موجودات مقهور قهر حضرت حقّند و در برابر اراده خداوند پوک و پوچند. امیر المؤمنین علیه السلام مىفرماید: لا یَجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ الْإیمانِ حَتّى یَعْلَمَ انَّ ما اصابَهُ لَمْ یَکُنْ لِیُخْطِئَهُ، وَ انَّ ما اخْطَاهُ لَمْیَکُنَ لِیُصیبَهُ، وَ انَّ الضّارَّ النّافِعَ هُوَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ. «3» بنده مزه ایمان را نچشد تا بداند که آنچه باید به او برسد مىرسد و آنچه نباید به او برسد نمىرسد و این که تنها زیان بخش و سودبخش فقط حضرت حق است.
نجات غمدیدگان دل شکسته
سدید الدین محمد عوفى در کتاب «جوامع الحکایات» نقل مىکند: «تاجرى معروف و آبرودار و مورد توجّه مردم زیارت کعبه الهى کرد، جهت مخارج سفر مقدارى زر مهیا نمود و گوهرى نفیس که قیمت آن سه هزار دینار بود با آن زر در همیانى نهاد و بر کمر بست. در منزلى از منازل راه به قصد قضاى حاجت از کاروان فاصله گرفت، همیان از میان بگشاد و به کنارى گذاشت ومشغول قضاى حاجت شد، چون از کار خود فراغت یافت، برداشتن همیان را فراموش کرد و به راه خود ادامه داد، پس از مدتى از همیان یاد آورد به محل قضاى حاجت بازگشت ولى همیان را نیافت چون اموال دیگر در اختیار داشت و مىتوانست ادامه سفر دهد، از گم شدن همیان غصّهاى به خود راه نداد. پس از اداى حج و بجا آوردن مناسک به وطن اصلى مراجعت نمود، در حالى که در وطن انواع محنتها به او حمله ور شد و کار به جایى رسید که جهت حلّ مشکل هر تیرى به ترکش مىگذاشت و مىانداخت به خطا مىرفت و هر تجارت که از راه تجربه پیش مىگرفت دچار خسران مىشد. در مدتى اندک تمام مال و منال او از دست برفت، از خوف مردم و ترس طلب کار و شرمسارى از دوستان و خلاصه شدت رنج و غم، وطن اصلى را وداع کرد و ترک شهر ودیار نمود. او با زن و فرزند در حرکت بود، نه منزلى پدید و نه مقصدى معین و نه راحلهاى مهیا و نه زادى پیدا، همان طور در حرکت بود تا به دهى رسید، در سرایى خراب فرود آمد، فصل زمستان رنج و مشقت آنان را بیش از پیش کرد، در چنین وضعیتى همسر او دچار وضع حمل شد، به مرد گفت: آخر ترتیب کار من بساز و چراغى برافروز و به جهت من غذایى مناسب حال تهیه کن. مرد را بیش از اندکى پول نقره نبود، مىگوید: در آن شب تاریک برخاستم و به دکّان بقالى رفتم و او را التماس کردم تا دکّان خود را باز کرد، شرح حال بدو باز گفتم قدرى روغن و شکر به من داد، ظرف روغن و کیسه شکر به سوى منزل مىبردم، پایم به سنگى سخت آمد، با سر بیفتادم کاسه روغن شکست و آن روغن با گل و لاى مخلوط شد، هر ذرّه شکر به جایى ریخت، در حالى که فریاد از نهادم برآمد از جاى برخاستم و به آواز بلند گریه سر دادم و بر خود و این همه رنجى که به من رسیده نوحه کردم، ناگهان مردى سر از پنجره خانه بیرون کرد و آواز داد: اى مرد تو را چه مىشود که در این نیمه شب به فریاد آمدهاى و مزاحم خواب مردمان شدهاى، گفتم: عیالم دچار وضع حمل است، دو درهمى پول نقره داشتم روغن و شکر خریدم آنهم از دستم برفت. گفت: اى مرد براى دو درهم نقره عزا لازم نیست و گریه و زارى معنا ندارد، گفتم: درد من همین نیست مرا وقتى ثروتى ونعمتى وافر بود، در حدى که سه هزار دینار همراه گوهرى گران از دست دادم و ذرّهاى غصه نخوردم، اما امروز این دو درهم براى من مالى بود و گوشهاى از درد مرا دوا مىکرد، تضرّع و زاریم و فریاد ونالهام بى جا نیست، در این موقعیت جاى سرزنش نمىباشد. صاحب خانه مرا نزد خود دعوت کرد و گفت: وصف همیان خود را بازگوى، گفتم: اى خواجه از سر این داستان بگذر و بیچارگان را به سخن بى معنا میازار، خواجه گفت: این سؤال به شوخى نمىکنم و قصد آزار تو را ندارم، براى من بگو در چه وقت و در کجا این همیان از دست دادهاى؟ تمام قصه زندگى خود را براى او بازگفتم، به من گفت: اکنون عیال تو کجاست، آن سراى خراب به او نشانى دادم عدّهاى از خدمتکاران خود را فرستاد و عیال مرا به خانه خود آورد و دستور داد به احسن صورت از زن و بچهام پذیرایى کنند، سپس گفت: تو مقصدى معین ندارى اگر این جا بمانى تو را سرمایه دهم که به آن داد و ستد نمایى، پیشنهادش پذیرفتم مرا سیصد دینار زر مایه به کف نهاد و من آن را در خرید و فروش به کار بردم و در مدتى اندک منافع آن به پانصد دینار رسید. تمام آن به خدمت خواجه بردم، مرا گفت: اکنون تو را ثروتى به حاصل آمد و سرمایه به دست افتاد و از محنت فقر و فاقه خلاصى یافتى و آمادهاى تا مسئلهاى برایت بگویم، گفتم: بگو گفت: اگر آن همیان خود را ببینى بشناسى، گفتم: آرى، همیانم را آورد با تعجب دیدم مهر آن از سرش برنداشته و همچنان دست نخورده باقى مانده، به من گفت: من در همان شب تاریک خواستم همیان را به تو بازگردانم، اما چون تو را در فقر و فاقه عظیم دیدم و در شدت نگرانى ترسیدم که تو را طاقت آن لذت و خوشحالى نباشد و خداى ناکرده رنجى به تو رسد، سیصد دینار به تو دادم تا چشمت پر شود و دستت فراخ گردد و روحیه ات آماده شود آنگاه همیان را به تو برگرداندم. من آن همیان را بگشادم و آن مال پیش او نهادم و گفتم: چندان که خواهى بردار، گفت: اى خواجه سالهاست که من به حفظ این مبتلا بودم و این ساعت وجود مقدس حق مرا خلاصى داد و حق به حق دار رسید، من بر آن مرد بزرگوار دعا کردم و مال خود در تصرف آوردم و پس از اندکى به توفیق حق و گشوده شدن در رحمت دولت و اقبالم به استقبال آمد و از رنج و محنت به راحت افکند، آرى» «4» «یَا أُنْسَ کُلِّ مُسْتَوْحِشٍ غَرِیبٍ وَ یَا فَرَجَ کُلِّ مَکْرُوبٍ کَئِیبٍ»
نجات یونس از قعر دریا و شکم ماهى
یونس در منطقه نینوا، در کنار بت و بت پرستى و در ظلمات شرک و جهل، چراغ توحید را شعله ور مىسازد و خطاب به مردم آن سرزمین مىگوید: «اندیشه و تفکّر و عقل شما برتر و والاتر از آن است که بت را بپرستید و پیشانىهاى شما باقیمتتر از آن است که دربرابر این موجودات بى جان به سجده گذارید. به خود آئید و به واقعیتها بنگرید و در موجودات فکر کنید و به این حقیقت پى ببرید که جهان را خالقى باشد خدا نام، وجود مقدسش فرد و بى نیاز و حکیم و خبیر است، شایسته شما نیست که غیر او را بپرستید و روى به درگاه وى نیاورید. خداوند مهربان مرا براى دستگیرى شما فرستاده که در حقّ شما لطف و رحمت آورده باشد. من شما را به سوى او راهنمایى مىکنم و راه او را به شما مىنمایانم، اى ملّت بت پرست، نادانى بر دلهاى شما نفوذ کرده و حال نمىتوانید حقایق را درک کنید، پرده غفلت روى دیده باطن شما افتاده، به این سبب از دقّت در واقعیتها دور افتادهاید. قوم از کلمات یونس که تا آن وقت نشنیده بودند وحشت کردند، صحبت از معبودى شنیدند که تا آن زمان او را نشناخته بودند، برآنان سخت آمد که یک نفر از خودشان بدین صورت علیه عقاید و رسوم بى پایه آنان قیام نماید و بگوید من از جانب جهان آفرین براى نجات شما مبعوث به رسالتم. مردم متعصّب نینوا به یونس گفتند، این سخنان بى ارزش چیست؟ این خدایى که ما را به سوى او مىخوانى کیست؟ چه خبر تازهاى شده و چه حادثهاى اتفاق افتاده که ما دست از مذهب خود برداریم و به مکتبى نو و تازه رو کنیم، تو را چه شده که ما را به دین جدید دعوت مىکنى و در راه آن این چنین خود را به زحمت مىاندازى؟! یونس گفت: پردههاى تقلید را از چشم دل بردارید، حجابهاى خرافات را از چهره عقل کنار زنید، اندکى فکر کنید. آیا این بتهایى که صبح و شب مورد توجّه قرار مىدهید و در برآمدن حاجات خود و یا دفع شر از خودتان به آنها اعتماد مىکنید، کارى از دستشان برمى آید، یا براى شما نفعى ایجاد مىکنند، یا قدرت دفع ضررى را دارند، آیا این موجودات بى جان چیزى را خلق مىکنند و یا مردهاى را زنده مىنمایند، یا مریضى را شفا مىدهند و یا گم شدهاى را هدایت مىکنند؟!! آیا اگر من بخواهم به بتها ضررى برسانم مىتوانند این ضرر را برطرف سازند، ویا اگر اراده کنم آنها را بشکنم و ریز ریز نمایم مىتوانند از خود دفاع نمایند و موجودیت خویش را حفظ کنند؟!! در هر صورت پس از مدّتها تبلیغ، براى آخرین بار ملّت نینوا را مورد خطاب قرار داد: چرا از مکتبى که شما را به سوى آن دعوت مىکنم روى بر مىگردانید؟ این دین به شما فرمان مىدهد: امور خود را اصلاح کنید و وضع خود را بررسى کرده به داد جامعه برسید، امر به معروف و نهى از منکر کنید، از ظلم و ستم نفرت داشته باشید، این مکتب صلح و عدالت را مورد توجه قرار مىدهد، به شما امنیّت و اعتماد مىدهد، شما را وامىدارد که به مستمندان و نیازمندان کمک کنید، به بینوایان لطف داشته باشید، گرسنگان را سیر کنید، اسیران را آزاد نمایید، این دین شما را به کارهاى شایسته واصلاح امور و استحکام برنامهها دستور مىدهد. او در تبلیغ مسائل الهى پافشارى کرد، ولى ملت نادان نینوا دعوت او را پاسخ نگفتند و مطالب پوچ و یاوه تحویل آن رسول دلسوز الهى دادند، به او گفتند: تو مانند یکى از همین افراد ملّتى، ما نمىتوانیم براى قبول دعوت تو خود را آماده کنیم و در راه تو قدم بگذاریم و گفته هایت را تصدیق کنیم، دست از تبلیغ خود بردار، کمتر سخن بگو، آنچه تو مىخواهى براى ما پاسخ آن مشکلاتى دارد و در راه این کار موانعى موجود است. یونس فرمود: من با زبان خوش و با اخلاقى نرم و حالتى ملاطفت آمیز با شما روبهرو شدم، به بهترین روش با شما به بحث و گفتگو نشستم، اگر گفتار من در اعماق جان شما اثر گذاشته، به هدفى که من به آن امیدوار بودهام و به ایمانى که طالبش بودم رسیدهام، اما اگر مطالب من در قلب شما اثر نگذاشته، به شما اعلام خطر مىکنم که عذابى سخت شما را دنبال مىکند و بلایى هولناک در کمین شماست، به زودى پیش درآمد عذاب را مىبینید و آثار آن در برابرتان ظاهر مىشود. مردم گفتند: اى یونس! گوش ما به دعوت تو بدهکار نیست، ما از این تهدیدها هراس و وحشت نداریم، آن عذابى که ما را از آن مىترسانى، اگر راست مىگویى براى ما بیاور. کاسه صبر آن رسول حق لبریز شد، زندگى براى او اندوهبار گشت، امیدش از اصلاح مردم ناامید شد، به حالت خشم و غضب دست از مردم شست و شهر را به امان خود گذاشت. مردم لجوج و سرسخت نینوا ایمان نیاوردند، از دقت در مطالب یونس سرباز زدند، به بیانات روشن او گوش نکردند، یونس فکر کرد که وقت تبلیغات تمام است و حجت بر بندگان عاصى تمام شده است. شاید اگر تبلیغات خود را ادامه مىداد، در میان مردم افرادى به او ایمان مىآوردند، ولى آن حضرت اعتنائى به این برنامه نکرد. از شهر دور شد تا فرمان خدا و نتیجه زحمات خود را از جانب حق ببیند. هنوز از شهر دور نشده بود که مردم پیش درآمد عذاب را دیدند، هواى اطرافشان تغییر کرد، رنگ از چهره آنان پرید، صورتشان دگرگون شد، اضطراب آسمان قلبشان را گرفت، ترس و وحشت به اعماق وجودشان حمله ور شد، آن وقت بود که فهمیدند دعوت یونس حق بوده و اعلام خطرش جدى و بدون تردید عذاب الهى بر آنان فرو خواهد بارید و آنچه بر سر قوم نوح و عاد و ثمود مىدانستند هم اکنون به جان خودشان خواهد ریخت. به این فکر افتادند که اکنون که جاى یونس خالى است، ولى جاى خداى یونس که خالى نیست، اگر یونس رفت خداى او که نرفته، باید به حضرت محبوب ایمان آورد، از گناهان گذشته از حضرت دوست عذرخواهى نمود. به همین منظور بر بالاى کوهستانها و میان درّهها و بیابانها رفتند و با ناله و آه و گریه و فریاد به درگاه حضرت حق شتافتند، بین مادران و اطفال، حیوانات و بچههایشان جدایى ایجاد کردند و همگى با سوز دل به فریاد آمدند.
(مؤلف) صیحه مادران، ناله اطفال، فریاد پرسوز جانداران، صداى تضرّع و زارى پیران، آه سوزان جوانان از هر طرف به گوش مىرسید. اکنون موقع آن شده بود که حضرت ربّ العزه، خداوند کریم و رحیم، بال و پر رحمت خویش را بر آنان گشوده و ابرهاى عذاب خود را از آنان برطرف سازد و توبه آنان را قبول نماید و به ناله آنان توجه فرماید؛ زیرا در توبه و بازگشت خود بى ریا بودند و نسیم صدق و راستى از ایمانشان مىوزید. حضرت حق عقاب و عذاب را از آنان برداشت، مردم با امنیّت کامل و خوشحالى تمام به شهر بازگشتند و امیدوار بودند که یونس به آنان برگردد و رهبرى آنان را به سوى حق و حقیقت به عهده بگیرد. اما یونس به سرعت از منطقه دور شد، تا به دریا رسید، در آن جا دید گروهى مىخواهند از دریا عبور کنند، از آنان درخواست کرد که او را به عنوان همسفر بپذیرند و با مرکب خود وى را به سفر ببرند. پیشنهادش را با آغوش باز پذیرفتند، مقام او را گرامى داشتند و به وى احترام گذاشتند؛ زیرا در چهره او نور بزرگوارى و عظمت خواندند و از پیشانى وى فروغ پرهیزکارى و درستى و صداقت مشاهده کردند. کشتى خیلى از ساحل دور نشده بود و از خشکى چندان فاصلهاى نگرفته بود که دریا به طوفانى سخت دچار شد. سرنشینان کشتى عاقبت سختى را در پیش روى خود دیدند، چشمها خیره شد، قلبها در حال توقف بود، دست و پاى اهل کشتى از شدت ترس مىلرزید، راهى براى نجات خود جز سبک کردن بار کشتى ندیدند، با هم به مشورت نشستند، تصمیم بر قرعه گرفتند، قرعه به نام آن پیامبر بزرگوار افتاد، به خاطر احترامى که براى او قائل بودند، به این کار راضى نشدند، بار دیگر قرعه انداختند باز هم به نام یونس افتاد، این بار هم از این برنامه سر برتافتند، بار سوم قرعه ریختند باز هم به نام یونس افتاد!! یونس فهمید در این سه بار قرعه که به نام او اصابت کرده رمزى در کار است و خداى حکیم را در این حادثه تقدیرى فوق تدبیر است، او به این حقیقت توجّه کرد که باید دور شدن از مردم به دستور حق باشد نه محض غضب بر مردم، به همین جهت در برابر دیدگان اهل کشتى خود را به دریا انداخت و جان شیرین تسلیم آماج طوفان کرد، خداوند به نهنگ دریایى دستور داد یونس را ببلعد و وى را در شکم خود حبس کند!! از بلعیدن او به وسیله ماهى بزرگ جز زندانى شدنش منظور دیگرى در کار نبود، لذا به نهنگ دستور دادند او را هضم نکن و استخوانش را در هم مشکن که او پیامبرماست، نقشهاى کشیده به هدف نرسیده، کارى را نباید عجله مىکرد، اما خود را به عجله سپرد. یونس درشکم ماهى قرار گرفت، ماهى امواج دریا را شکافت و به اعماق آب فرو رفت و در تاریکى پشت تاریکى قرار گرفت، حوصله یونس به آخر رسید، غمش افزون شد، با حالتى دردمندانه و با تضرّع و زارى به درگاه خدا شتافت، به درگاهى که پناه مصیبت دیدگان، ملجأ ستمکشیدههاست، درگاهى که داراى رحمتى بى نهایت در بى نهایت و جاى قبول توبه و بخشش خطا و گناه از مردم و ترک اولى از انبیا و اولیاست. در دل آن تاریکىها فریاد زد: وَ ذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَیْهِ فَنَادَى فِى الظُّلُمتِ أَن لا الهَ إلّاانْتَ سُبْحانَکَ انّى کُنْتُ مِنَ الظّالِمینَ» «5» و صاحب ماهى [حضرت یونس] را [یاد کن] زمانى که خشمناک [از میان قومش] رفت و گمان کرد که ما [زندگى را] بر او تنگ نخواهیم گرفت، پس در تاریکىها [ى شب، زیر آب، و دل ماهى] ندا داد که معبودى جز تو نیست تو از هر عیب و نقصى منزّهى، همانا من از ستمکارانم.
خداوند دعایش را اجابت کرد و وى را از غم و غصه نجات داد و هر مؤمن گرفتارى را از طریق دعا و انابت و تضرّع و زارى نجات مىدهد: فَاسْتَجَبْنالَهُ وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذلِکَ نُنْجِى الْمُؤْمِنینَ» «6» پس ندایش را اجابت کردیم و از اندوه نجاتش دادیم؛ و این گونه مؤمنان را نجات مىدهیم. به ماهى دریا فرمان داد، مهمان خود را در کنار ساحل پیاده کن، ماهى، یونس را با بدنى لاغر و جسمى مریض کنار ساحل انداخت، رحمت الهى بوته کدویى را در کنارش رویاند، بدنش را در سایه برگ کدو گرفت و از میوهاش خورد و به این طریق جان به سلامت برد. به او وحى شد به دیار خود بازگرد و به زادگاه خویش و در بین طائفهات برو؛ زیرا آنها ایمان آوردهاند و ایمانشان براى آنان سودمند افتاد، بتها را رها کردند و اکنون به جستجوى تواند. آن رسول الهى به شهر بازگشت، بت پرستان دیروز را خداپرست امروز دید. ملّت پناه برده به خدا از عذاب و یونس پناه برده به خدا از زندان شکم ماهى نجات یافتند.
پی نوشت ها:
______________________________ (1)- انعام (6): 17- 18. (2)- یونس (10): 107. (3)- الکافى: 2/ 58، حدیث 7؛ وسائل الشیعة: 15/ 201، حدیث 7، حدیث 20276. (4)- جوامع الحکایات: 575، جزء دوم. (5)- انبیاء (21): 87. (6)- انبیاء (21): 88. منابع مقاله: کتاب : تفسیر و شرح صحیفه سجادیه جلد هفتم نوشته: حضرت استاد حسین انصاریان |