وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

تعجیل امر فرج مولا امام عصر(عج) صلوات

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

دختر زشت



دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: "می دونی زشت ترین دختر این کلاسی؟" یک دفعه کلاس از خنده ترکید... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند: "اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی." او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فرد کلاس است. و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.

 او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و... به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری، ویژگی برجسته او، تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود. او واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگ ترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.

 سال ها بعد، وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری¬اش رفتم، دلیل علاقه¬ام را جذابیت سحرآمیزش می دانستم. برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود. در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۹:۰۷
محسن حسینی

عبرت (حفظ آبروی مردم)

زمانی‌ در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم. تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم، اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم.


 تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اون جا جمع بودن، چون وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود. اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی برای برداشت انار در باغ ما جمع شده بودن، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود. اون هم به خاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته های انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقت ها می تونستی، ساعت ها قایم بشی، بدون این که کسی بتونه پیدات کنه!

 بعد از ناهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم. من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوان تر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی اون جا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو در اون چاله گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!

 با خودم گفتم، انارهای ما رو می دزدی؟! صبر کن، بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلط ها نکنی! بدون این که خودم رو به اون شخص نشون بدهم به بازی کردن ادامه دادم. به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!

 غروب که همه کارگرها جمع شده بودن و می خواستن مزدشون رو از بابا بگیرن، من هم اون جا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم می تونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!

 پدر خدا بیامرز ما هیچ وقت در عمرش دستشو روی کسی بلند نکرده بود. برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن. بابا اومد پیشم و بدون این که حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اون جا چال کنه، واسه زمستون! بعدش هم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچه است، اشتباه کرد. پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت این هم به خاطر زحمت اضافه ات! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگه هم بیرون نیومدم!

 کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت می خواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این تو زندگیت هیچ وقت یادت نره که هیچ وقت با آبروی کسی بازی نکنی. علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده، اما بردن آبروی مردی جلوی فامیل و در و همسایه، از کار اون هم زشت تره.
 شب علی اصغر اومد. سرشو انداخته بود پایین و ایستاده بود پشت در. کیسه ای دستش بود، گفت اینو بده به حاج آقا، بگو از گناه من بگذره.

 کیسه رو که بابام باز کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پول هایی که بابا بهش داده بود...

امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر:
 ای مالک!
 اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،
 فردا به آن چشم نگاهش مکن.
 شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۲:۴۸
محسن حسینی

اخلاق و مردانگی

آخر مسابقه بوده و دونده اسپانیایی می بینه که دونده کنیایی خیلی آروم داره می دوه. متوجه می شه که دونده کنیایی فکر می کنه مسابقه تموم شده. برای همین به جای این که یک برد غیرمنصفانه به دست بیاره، می ره پشت حریفش و خط پایان رو نشونش می ده. توی مصاحبه اش هم گفته که وقتی دیدم سرعتش رو کم کرد می دونستم که می تونم ازش جلو بزنم و برنده باشم، اما این پیروزی حق من نبود. برای همین رفتم سمتش و خط پایان رو نشونش دادم و اون تونست اول بشه که البته لایق برنده شدن هم بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۲:۴۷
محسن حسینی

واقعیت رابطه ها

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
 خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند. تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند
 و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
 وقتی نزدیک تر بودند، گرم تر می شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی
 می کرد. به همین خاطر تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی به همین دلیل
 از سرما یخ زده می مردند.

 از این رو مجبور بودند برگزینند یا خارها ی دوستان را تحمل کنند، یا
 نسلشان از روی زمین بر کنده شود.
 دریافتند که باز گردند و گرد هم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی
 که همزیستی با کسی بسیار نزدیک به وجود می آورد، زندگی کنند
 چون گرمای وجود دیگری مهم تراست.
 و این چنین توانستند زنده بمانند...

 درس اخلاقی: بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص
 را گرد هم آورد، بلکه آن است که هر فرد بیاموزد با معایب دیگران
 کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید.

 وقتی تنهاییم به دنبال دوست می گردیم. پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم.
 وقتی که از دستش دادیم، در تنهایی به دنبال خاطراتش می گردیم.
 (ژان پل سارتر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۲:۴۶
محسن حسینی

کلام امید بخش


باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت می‌گیرد.


 یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور می شد. از صندلی‌اش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگر چه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده، پیش برود.

 خودش تعریف می‌کند که “باید به آن جا می‌رسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم می‌داد.” وقتی باتلر به آن جا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دست‌هایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بی‌حرکت مانده بود. مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ می زد و فریاد می‌کشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.

 باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسّفانه پزشک‌یاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفته‌اند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق می‌گریست. باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید می‌داد و اطمینان می‌بخشید و می‌گفت؛ “نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریه‌های او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدّد بر خواهیم آمد.”

 چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفه‌ای کرد و دیگر بار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند. مادر از باتلر پرسید، “از کجا می‌دانستید که حالش خوب خواهد شد؟” باتلر گفت، “راستش را بخواهید نمی‌دانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آن جا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش می‌کرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکسته‌ای زمزمه می‌کرد، “طوری نیست؛ زنده می‌مانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر می‌آییم.” کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۲:۰۳
محسن حسینی

چرا مادرمان را دوست داریم

چون ما را با درد به دنیا می‌آورند و بلافاصله با لبخند می‌پذیرند.

 چون شیر شیشه را قبل از این که توی حلق ما بریزند، پشت دستشان می‌ریزند.

 چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند.

 چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم "سیب می خوام"، با صدای بلند می‌گویند: "منیر خانم! بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید!" و ما را عصبانی می‌کنند. و وقتی پدرمان، ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند.

 چون وقتی در قابلمه غذا را بر می دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد.

 چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد که فلان کار را که باید فردا در مدرسه تحویل دهیم یادمان رفته، بعد از یک تشر خودش هم پا به پایمان زحمت می کشد که همان نصف شبی تمامش کنیم.

 چون وسط سریال‌های ملودرام گریه می‌کنند.

 چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر و ذکرش این است که مبادا فروشندگان بی انصاف سر طفل معصومش را کلاه گذاشته باشند.

 چون شب های امتحان و کنکور پا به ‌پای ما کم می‌خوابد اما کسی نیست که برایش قهوه بیاورد و میوه پوست بکند.

 به خاطر این که موقع سربازی رفتن ما، گریه می‌کند و نذر می کند و پوتین‌هایمان را در هر مرخصی واکس می‌زند.

 چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب به دستش می دهیم یک طوری تشکر می کند که واقعا باور می‌کنیم شاخ غول شکانده‌ایم.

 چون موقع مطالعه عینک می‌زند و پنج دقیقه بعد، در حالی که عینکش به چشمش است، می پرسد: این عینک منو ندیدین؟

 چون هیچ وقت یادشان نمی‌رود که از کدام غذا بدمان می‌آید و عاشق کدام غذاییم، حتی وقتی که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار را با هم بخوریم، چون همان جا هم تمام فکر و ذکرشان این است که وای بچه ام خسته شد از بس که مریض داری کرد.

 و چون هر وقت باهاش بد حرف می زنیم و دلش رو برای هزارمین بار می شکنیم، چند روز بعد همه رو از دلش می ریزه بیرون و خودش رو گول می زنه که:‌ بخشش از بزرگانه.

 چون مادرند! که مادر تنها کسی است که می توانی تمام فریادهایت را بر سرش بکشی و مطمئن باشی که هرگز انتقام نمی گیرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۲:۰۲
محسن حسینی

بانک زمان

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح ۸۶۴۰۰ تومان به حساب شما واریز میشود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید. چون آخر وقت حساب خود به خود خالی میشود. در این صورت شما چه خواهید کرد؟ هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم: بانک زمان. هر روز صبح، در بانک زمان شما ۸۶۴۰۰ ثانیه اعتبار ریخته میشود و آخر شب این اعتبار به پایان میرسد. هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمیشود.
ارزش یک سال را دانش‏آموزی که مردود شده میداند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به‏دنیا آورده میداند،
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته‏ نامه میداند،
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را میکشد،
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده،
و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده، میداند.
هر لحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید، باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمیماند.
دیروز به تاریخ پیوست.
فردا معما است.
و امروز هدیه است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۱۹:۴۴
محسن حسینی

طلاق برنامه ریزی شده !

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را.
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی .
زن با کمال میل می‌پذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن می‌پذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی‌.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۱۹:۴۳
محسن حسینی

فقط هوای تو مهدی جان

نویسنده ها "سیـگـار" می کشند

شاعران "هـجـران" می کشند

نقاش ها "تـابـلـو" می کشند

زندانبانها "دیـوار"

زندانی ها "تـنـهـایی"

دزدها "سَـرک"

مریض ها "درد"

بچه ها "قـد"

و من برای کشیدن نفس هایم هوای تو را انتخاب میکنم مهدی جان


الهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر.آمین


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۲۰:۱۳
محسن حسینی

مرد و رمال

 زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.”

حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می‌افتد!”

چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند!”

حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می‌فهمیدی!”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۸:۳۸
محسن حسینی

توبه نصوح(مردی که در حمام زنانه کار می کرد)

نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.
 
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
 
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.

از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
 
کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و...

  این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.
 
نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.
 
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
 
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.
 
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟
 
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.
وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
 
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
 
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند  شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.
 
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.
 
گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۸:۳۷
محسن حسینی

ای شماها که بدون درجه سردارید

این روزها حس عجیبی دارم. بوی جبهه وشهادت به مشام می رسد. عطر بسیج وبسیجی،شمیم دل انگیزبهشتیان ،دفاع مقدس وهزارحدیث دل.این روزها بیشترازقبل دلم گرفته است. شهدا! سرداران شهید!بسیجیهای سرافراز!شهدای گمنام!شهدای مظلوم شهرهزارسنگر!عموی شهیدم! امروز دلم رابه آسمانها سپرده ام تا این وجیزه ناچیز را تقدیم شماکنم.برایتان می نویسم تاشاید گوشه چشمی ونظری هم به من خسته ورنجورو تنها نمایید.آری!خیلی دلمان تنگ شماست.

کجایندمردان بی ادعا،کجایندشقایق های سرخ عاشقی.کجایند حماسه سازان بی ادعا،پرستوهای خونین بال وصف شکنان میادین خون وشرف؟! همت،خرازی،باقری، زین الدین،باکری،جهان آرا،آوینی،کاظمی ،بصیر و….شهدا!دست مارا هم بگیرید.

/شهیدان که دل به دریازدند   *  عجب پشت پابه دنیا زدند *  به آنانکه بی پاوسرآمدند   *  خلاصه کنم مختصرآمدند*ازآنانکه تنها پلاکی بجاست  *  کمی استخوان،مشت خاکی بجاست/

یادآن روز افتاده ام که وقتی تکه کوچکی ازاستخوانهای عموی شهیدم را پس ارتفحص شلمچه آوردند(اآنهم پس از۹سال گمنامی)پدربزرگ چه زیبا وآهسته وبااطمینان گفت:”خدایاتوراشاکرم که فرزندم ماراسرافرازکرد،هدیه مان رابپذیر”.

کاش ازمانپرسندبعد از شهدا چه کرده اید؟آیا از خود پرسیده ایم اگرباشهدامواجه شویم چه خواهندگفت؟ حال وروز امروزمان چگونه است؟!آری،عکس شهدارا می بینیم وعکس شهدا عمل می کنیم!؟

شما حماسه سرودیدوما به نام شما      فقط ترانه سرودیم،نان درآوردیم

برای اینکه بگوییم با شما بودیم         چقدرازخودمان داستان درآوردیم

وآبهای جهان تاازآسیاب افتاد       قلم به دست شدیم وزبان درآوردیم

شهدا شرمنده ایم!. وسیدشهیدان اهل قلم سیدمرتضی آوینی چه زیباگفت:”ای شهید! ای آنکه برکرانه ازلی وابدی وجود نشسته ای،دستی برآروماقبرستان نشینان عادات سخیف را نیزازاین منجلاب بیرون کش”.

راستی! با یادگاران جنگ،آزادگان وجانبازان چه کرده ایم؟یک جانبازشیمیایی میشناسم که هنوزشبها را با ناله ودرد ترکش وآثارشیمیایی به صبح می رساند.هنوز که هنوز است بسیاری ازآنها درتأمین هزینه های زندگی خود مانده اند. اما افسوس که خیلی زود ،عوض شده ایم!

“مرد آمده بود چیزی بگوید

                    سرفه امانش نداده بود

…..چه می توانست بگوید        وقتی تمام فهم یک شهر از جانباز  

            سهمیه دانشگاه است

       و بعد از شهادت،شاید اسم یک کوچه….”

بگذاراز شهدای جوان ونوجوان هم یادکنیم.آیا دست نوشته های شهیداحمدرضااحمدی-رتبه اول کنکورپزشکی سال۶۴-که ساعاتی قبل ازشهادت نگارش کرد راخوانده ای:”چه کسی می داند جنگ چیست؟چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن،یعنی آتش،یعنی گریزبه هرجا،به هرجا که اینجانباشد.به راستی ماکجای این سوال ها وجواب هاقرارگرفته ایم؟ کدام دختردانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ راببینید واخبار آن رابشنودازقصه دختران معصوم سوسنگرد باخبراست؟

آن مظاهر شرم وحیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان راآلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند. کدام پسردانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟کشته شده ودرآنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند:نبرد تن وتانک؟اصلاً چه کسی می داند تانک چیست؟چگونه سر ۱۲۰دانشجوی مبارزومظلوم زیرشنی های تانک له می شود؟”.

آری این مطالب زیبا تنها گوشه ای از حماسه های دفاع مقدس اشت که یک دانشجوی نخبه و انقلابی به نگارش درآورده است.

فکه،شلمچه،دشت عباس،خرمشهر،فاو ،أم الرصاص و…..اینها سرزمین عشقند ومرز شهادت. آنجا قدمگاه شهیدان شاهد ومیعادگاه صف شکنان میادین خون وشرف است. اما افسوس!افسوس!

دنیا مشتش رابازکرد.شهدا گل بودند وماپوچ .خداآنهارابرد وزمان مارا….

بیاآیین مردان رابخوانیم              شهیدان را شهیدان رابخوانیم

امروز روز پنجم است که درمحاصره هستیم.آب راجیره بندی کرده ایم.نان راجیره بندی کرده ایم…عطش همه راهلاک کرده.همه راجز شهدا که حالا کنارهم درانتهای کانال خوابیده اند.دیگرشهداتشنه نیستند(آخرین برگ دفترچه یادداشت یکی از شهدای گردان حنظله لشکر۲۷که درکانال سوم فکه ودرحین تفحص به دست آمد).

ای شماها که بدون درجه، سردارید         جان مولاقدمی هم سوی مابردارید

سرخ درخاک ولایت،سبزدرافلاکید         مقتدایی چوعلی سیدوسروردارید

ماگنهکارو سیه روی وپریشان حالیم         بهرآمرزش ما دست دعا بردارید

نذردیدارشما این دل شیدایی مان         ای شماها که بدون درجه سردارید

http://haraznews.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۸:۳۶
محسن حسینی

میان خاک سر از آسمان در آوردیم

میان خاک سر از آسمان در آوردیم

                                    چقدر قمری بی آشیان در آوردیم

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم

                                  چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر

                                      چقدر آینه و شمعدان در آوردیم

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک

                                  درست موسم خرما پزان در آوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم

                                  عجیب بود که آتشفشان در آوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت

                                  چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم

                                 زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم

شما حماسه سرودید و ما به نام شما

                                 فقط ترانه سرودیم و نان  در آوردیم

برای این که بگوییم با شما بودیم

                                  چقدر از خودمان داستان در آوردیم

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها

                                 برای این سر بی خانمان در آوردیم

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد

                             قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم


 سعید بیابانکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۱:۰۴
محسن حسینی

بصیرت یعنی

امام خامنه ای : بصیرت یعنی اینکه بدانیم شمری که سر امام حسین (ع) را برید همان جانباز جنگ صفین بود که تا مرز شهادت پیش رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۲ ، ۱۹:۱۲
محسن حسینی

شهید محسن حاجی بابا

هنگامی که شهید حاجی بابا ، با جیپشان روی جاده­ ی سرپل ذهاب به سمت ِازگِله می­رفتند از آنجاییکه ارتفاعات بَمو که مشرف به جاده بوده دست نیروهای عراقی بوده، جیپ ایشان را مورد هدف قرار می­ دهند که جیپشان آتش
می­گیرد و ایشان به شهادت می­رسند. وقتی می­خواستند پیکرشان را به عقب بفرستند قسمتی از بدنشان در ماشین باقی می­ ماند که بعدا موقع انتقال ماشین آن را پیدا می­کنند که دیگر به عقب نمی­فرستند و آن تکه از بدنشان را در محل قرارگاه فرماندهی ایشان به خاک می سپارند، که در حال حاضر در آنجا روستایی نیز به وجود آمده است و مردم آن منطقه به این شهید بزرگوار ارادتی خاص دارند
.

این شعر تقدیم به همه مسافران و مهاجران خونین بال وطن عزیزمون

روی قبرم بنویسید مسافر بوده است

                              بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است

بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیست

                               او در این معبر پرحادثه عابر بوده است

صفت شاعر اگر همدلی و همدردیست

                                در رثایم بنویسد که شاعر بوده است

بنویسید اگر شعری ازاومانده بجای

                          مردی از طایفه ی شعر معاصر بوده است

مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست

                             بنویسید در این مرحله کافر بوده است

غزل حجرت من را همه جا بنویسید

                                روی قبرم بنویسیدمهاجر بوده است 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۲ ، ۱۹:۰۰
محسن حسینی