وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

تعجیل امر فرج مولا امام عصر(عج) صلوات

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
افسرده در سایه درختی  ایستاده بود که رهگذری گرما زده باکیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
ای که اینجا هستیم، تو را شناختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"

شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۶
محسن حسینی


کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۸
محسن حسینی


پسره پیش پدرش بود ، پدرش ازش پرسید میبینم خیلی رفیق داری
پسره میگه آره ته مرامن ، خیلی باهم رفیقیم
پدره میگه از کجا میدونی آخره مرامن
پسره میگه مطمئنم ، چون میشناسمشون
پدره میگه اگه انقدر با مرامن حاضری براشون چی کار بکنی
پسره میگه جونمم براشون میدم
پدره میگه اونا چی ؟ حاضرن جونشون برات بدن ؟
پسره میگه معلومه
پدره میگه نمی خواد جونشونو ازشون بخوای یه در خواستی بکنی قبول میکنن ؟
پسره میگه شوخی نکن بابا
پدره میگه زنگ بزن به تمام رفیقات بگو یکیو کشتی جنازش تو حیات بیان کمکت
پسره میگه بیخیال برا چی ای کارو بکنم
پدره میگه پس میدو نی نمیان
پسره گوشیشو بر میداره شروع میکنه زنگ زدن هر کدوم از رفیقاش به نحوی میپیچونن یکی میگه تهران نیستم یکی میگه الان زنگ میزنم خلاصه هیچکس نمیاد
پدره میگه من یه دونه کلا رفیق دارم 20 ساله باهم رفیقیم میخوام بهش زنگ بزنم ببینم کمکم میکنه
پدره زنگ میزنه به دو ستش میگه راستش با صاحاب خونم درگیر شدم تو حیا با آجر زدم تو سرش الان نفس نمیکشه نمیدونم جنازشو چیکار کنم ، دو ستش میگه دست به هیچی نزن من الان وانت رفیقمو میگیرم میام میبرمش تو باغچم خاکش میکنم
پسره مبحوت
پدره میگه بگرد پیداش کن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۱
محسن حسینی

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط عمل خودم را سنجیدم من کسی هستم که برای این خانم کار میکنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۹
محسن حسینی

درسختی عالم شده ام خوار و بجان تو غمی نیست

دیدم از دوست و از دشمنم آزار و بجان تو غمی نیست

حق دارم گر از دست تو مولای غریبان گله مندم

چون که دل بسته ی تو هستم و نومید شوم درد کمی نیست


الهم عجل لولیک الفرج.آمین

دوبیتی از:محسن حسینی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۵۳
محسن حسینی


آنقدر مرد نبودیم که یارت باشیم...........هرجمعه که شد به انتظارت باشیم

گفتیم که یاور وعلمدار توییم!...............یاورت که نه،وزر و وبالت باشیم

امید ندارم که آدم شوم آقا.................چون خار سر راه گذارت باشیم

بازعهدشکستیم وگسستیم زتو..............باور نکن آقا،که کنارت باشیم

باهرگنهم قلب تورا بازشکستم...............ما درپی دنیا و مطاعش باشیم

آقا ز کرم برمن گمراه نظرکن.................شاید به دعای تو غلامت باشیم

این جمعه که باز نیامدی،معلوم است...........آنقدر مرد نبودیم که یارت باشیم

.الهم عجل لولیک الفرج.آمین
تعجیل فرج مولا5صلوات

شعرمحسن حسینی




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۶
محسن حسینی

یا حَبیبَ مَنْ لا حَبیبَ لَهُ

یا طَبیبَ مَنْ لا طَبیبَ لَهُ

یا مُجیبَ مَنْ لا مُجیبَ لَهُ

یا شَفیقَ مَنْ لا شَفیقَ لَهُ

یا رَفیقَ مَنْ لا رَفیقَ لَهُ

یا مُغیثَ مَن لا مُغیثَ لَهُ

یا دَلیلَ مَنْ لا دَلیلَ‏ لَهُ

یا اَنیسَ مَنْ لا اَنیسَ لَهُ

یا راحِمَ مَنْ لا راحِمَ لَهُ

یا صاحِبَ مَنْ لا  صاحِبَ لَهُ

عجل فرج مولانا صاحب الزمان(عج)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۵
محسن حسینی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۱
محسن حسینی

جمعه ای شدعهدهابازشکست...............نه دوصدعهدهزارعهدشکست

گفت مهدی با دوچشمانی نمین..............العجل مولا بیایعنی همین؟

ما زیاران چشم یاری داشتیم.............پس چه شدعهدی که بامن داشتید؟

بازگویید خیل یاران را چه شد؟.................انتظار اهل ایمان را چه شد؟

کاش قدری هم هوایم داشتید.................حرمت سوگند و عهدم داشتید

باز بربندید عهدی تازه را.........................نشکنید این عهدهای تازه را

دل ببرید ازهوی وازهوس........................گوش نسپاریدبه هربانگ وجرس

غیبت من غربت آل نبیست.....................چشم بر راه شما شخص نبیست

غربت من،غیبت من تاکجا؟.....................این همه سستی برای دین چرا؟

مؤمنان دین خدا یاری کنید.....................بهرتعجیل فرج کاری کنید



الهم عجل لولیک الفرج.آمین

شعر:محسن حسینی



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۰۱
محسن حسینی


وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۰۰
محسن حسینی

راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود.
ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک سامورایی به هم خورد:
پیرمرد،بهشت و جهنم را به من نشان بده.راهب به سامورائی نگاهی کرد و لبخند زد.
راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زد،بر آشفته شد،شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت:خشم تو نشانه ی جهنم است.
سامورائی با این حرف آرام شد؛نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:این هم نشانه ی بهشت!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۰۰
محسن حسینی

آی اهل رمضان جا مگذارید مرا                               بال من ریخته تنها مگذارید مرا

سر مجنون شدنم خار به پایم رفته                          باز در کوچه ی لیلا مگذارید مرا

قطره ای هستم از رود عقب افتادم                         در ره وصل به دریا مگذارید مرا

دست گیرید ز من دست نیندازیدم                          پاک بازان به تماشا مگذارید مرا

بعد30روز چو بخشوده نباشم چه کنم                      باز شرمنده و رسوا مگذارید مرا

جان زهرا سند بخشش من را بدهید                       این قدر در اگر و شاید و اما مگذارید مرا

چقدم دست گرفتید دراین یکماهه                           بعد از این هم به خودم وا مگذارید مرا

گر بنا هست عذابم بکنیدحرفی نیست                    کاش اندر بر زهرا مگذارید مرا

قافله ی جان به سوی کرببلا راه افتاد                       آی اهل رمضان جا مگذارید مرا

خواهرش گفت:حسینم،علی اکبرمن،عباسم              بین نامحرم و اعدا مگذارید مرا
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۶
محسن حسینی

خدانگهدار ای ماه عزیزخدا
خدانگهدار ای ماهی که سراسرلطف وخیر وبرکت بودی
خدانگهدار ای ماه رحمت وماه مورد علاقه ی پیامبر(ص)واهل بیت پیامبر(ص)ودوستان خدا
خدانگهدار ای ماه مناجات وشب زنده داری های علی(ع)
خدانگهدار ای ماه افتتاح ،ابوحمزه ،مناجات سحر
خدانگهدار ای ماه مناجاتهای زیبای امام سجاد(ع)
خدانگهدار ای ماه شبهای زیبای قدر
خدانگهدار ای ماه همنشینی خدا با بندگان
خدانگهدار ای ماه نزول قرآن وماه عروج علی(ع)
خدانگهدارای ماهی که باهمه ایام سال بسیارفرق داری وسراسر نور ورحمتی
خدانگهدارای ماهی که همه ی ما را بااینهمه بارگناه و روسیاهی به مهمانی خدا بردی وبانزول برکاتت بارگناهان مان را سبک کردی
جای خوشحالیست که هرسال می آیی ولی جای ترس است برایم که سال دیگرمن نباشم تا ازاین همه گنجینه های رحمت ومغفرتت استفاده کنم
خدایا اینقدر باما مهربانی که دیدی دراین ماه مثل همیشه سستی درعبادت دارم خوابم راعبادت فرض کردی
دیدی حال قرآن خواندن ندارم گفتی یک آیه بخوانی ثواب یک ختم قرآن میدهم
دیدی رخوتم اجازه تسبیحت را نمیدهد گفتی نفس کشیدنت را تسبیح فرض میکنم
خدای من تو سنگ تمام گذاشتی ولی من غفلت کردم
تو دعوت کردی ولی من فرار کردم
تو فرصت دادی و من فرصت سوزی کردم
گفتی بنده ی غافل من راه درازی تا قیامت درپیش داری ازاین ماه که مانند گنج است توشه برگیر ولی باز غفلت کردم
دیدی سحرحال عبادت ندارم به بهانه ی خوردن بیدارم کردی
خدای من هیچ بهانه ای برای اینهمه کوتاهی غفلت ندارم
اگر مؤاخذه ام کنی حجت داری اگر ببخشی منت گذاشته ای
پروردگارم هرچند لیاقت ندارم ولی این ماه رمضان را  رمضان آخر عمرم قرار نده ودرظهور مولامان حجت بن الحسن(عج)تعجیل فرما


آمین
رمضان می رود ومی برد ازکف دل ما
اینکه یکماه صفا یافت از او محفل ما
رمضان عقده گشا بود گنهکاران را
وای اگر او رود و حل نشود مشکل ما
اینک ای ماه خدا،میروی آهسته برو
که ندانی چه کند رفتن تو با دل ما


الهم صل علی محمد و آل محمد
الهم عجل لولیک الفرج.آمین
التماس دعا


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۰۹
محسن حسینی

دانلود آلبوم((معبری به آسمان)) سروده‌های "ابوالفضل سپهر" با صدای وحید جلیلوند

 

سپهر ادبیات مقاومت بود و کلامش ، بازتاب تابش خورشید منظومه مردانه زیستن ، تکاوری بود خط شکن در آنسوی خاکریز صلابت و وارستگی و پلاکش ، نشانی از گردان عشق بود

کلام استوارش چون کوهی ، بازتاب بالندگی و تلاش مردان و زنانی بود که چون موجی سهمگین بر ساحل آسودن ها یورش برده بودند تا ساحت مقدس عشق آلوده نگردد

بهزاد سپهر متولد پانزده خرداد یکهزار و سیصدو پنجاه و دو فرزند زنده یاد علیرضا سپهر در نوجوانی در اثر سانحه ای پدر را از دست داد و در کنار تحصیل با وجود سن کم به کار پرداخت در سال یکهزارو سیصدو هفتادو هفت بود که در اثر نشست و برخاست با ایثارگران و خانواده های شهدا و جانبازان قلم به دست گرفت و اولین شعرش را نوشت و آن را ع ، سپهر امضاء کرد و خود را ابوالفضل معرفی می کرد و می خواست او را ابوالفضل صدا بزنند و همه هم او را به همین نام می شناسند

شعر و سبک شعری اش نیز منحصر به فرد است ، هم از جنبه محتوایی ، در تمامی اشعارش و هم از نظر سبک فولکوریکی و بی نظیرش در منظومه های اتل و متل است

سپهر با اینکه از سال یکهزار و سیصدو هفتاد و هفت با این فرهنگ آشنا شد ، در مدتی کمتر از پنج و نیم سال درخششی عظیم و تاثیر گذار یافت


1-دریافتاتل متل یه بابا که اسم اون احمده

 

2-دریافت اتل متل یه مادر

 

3-دریافت مادر شهید گمنام

 

4-دریافت دوتا بچه بسیجی

 

5-دریافت شهر پیغمبر

 

6-دریافت نقاشی کودک شهید

 

7-دریافت معبری به آسمان

 

8-دریافت پهلوون(درباره ی ازدواج شهیدهمت)

 

9-دریافت چشم چشم دوتا چشم

 

دانلود باذکر صلوات

الهم عجل لولیک الفرج.آمین



 

 

۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۵۶
محسن حسینی


حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.
خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد. به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟

حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۶
محسن حسینی