وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

تعجیل امر فرج مولا امام عصر(عج) صلوات

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه
اگر یک قورباغه تیزهوش و شاد را بردارید وداخل یک ظرف آب جوش بیندازید، قورباغه چه کار می کند؟
 بیرون می پرد! درواقع قورباغه فوراً به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست و باید برود!

 حالا اگر همین قورباغه را بردارید و داخل یک ظرف آب سرد بیندازید و بعد ظرف را روی اجاق بگذارید و بتدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟
 استراحت می کند...چند دقیقه بعد به خودش می گوید: ظاهراً آب گرم شده است و تا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است.

نتیجه اخلاقی
 زندگی به تدریج اتفاق می افتد. ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان به گرمای تدریجی آب عادت کنیم و وقت را از دست بدهیم و ناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است. همه ما باید نسبت به جریانات زندگی مان آگاه و بیدار باشیم.

سوال
 اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟
 البته که می شوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید.
 اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و... آیا بازهم همین عکس‎العمل را نشان می دهید؟ نه! با بی خیالی از کنارش می گذرید.

 برای کسانی که ورشکسته می شوند، اضافه وزن می آورند یا طلاق می‎گیرند یا آخر ترم مشروط می‎‏شوند! این حوادث دفعتاً اتفاق نمی افتد یک ذره امروز، یک ذره فردا و سرانجام یک روز هم انفجار و سپس می‎پرسیم: چرا این اتفاق افتاد؟
 زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد. هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می‎شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.

 اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب شرایطی که به آن عادت می کنید باشید!

 ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم: به کجا دارم می روم؟ آیا من سالم تر، مناسب تر، شادتر و ثروتمندتر از سال گذشته ‎ام هستم؟ و اگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.

 خلاصه کلام
 شاید این نکته رعب انگیز باشد اما واقعیت این است که هیچ ثباتی در کار نیست یا باید به جلو پیش بروید یا بلغزید و پایین بیفتید.


 برگرفته از کتاب ارزشمند آخرین راز شاد زیستن
 نوشته آندره متیوس


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۳۶
محسن حسینی
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.

 همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.

 همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.

 واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

 اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.

 روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.

 به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم، اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.

 اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
 زن به سرعت گفت: “هرگز”؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

 مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
 زن گفت: البته که نه! زندگی در این جا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.

 مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، می توانی در مرگ همراه من باشی؟
 زن گفت: این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ… متأسفم!

 گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه می کردم و مراقبت می بودم…

 در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
 1- همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ، اول از همه او، تو را ترک می کند.
 2- همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
 3- همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
 4- همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

 و جا دارد بیان وزین و سراسر حکمت امیر المؤمنین علیه السلام را بیان کنیم:
 کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی روبروست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند.

 (بحارالانوار، جلد ۷۰، صفحه ۱۶۷)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۳۴
محسن حسینی
موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :

- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
- دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت : بله، شما چه عقیده ای دارید؟

- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم
عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»

فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.
او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.

نتیجه اخلاقی:
راست است که دخترها از گوش خام می شوند و پسر ها از چشم
اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۳۲
محسن حسینی
تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که ،
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت.
انـدازه مـی گـیـری !
حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !
مقـایـسـه مـی کـنـی !
...
و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،
کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،
که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،
به قـدر یـک ذره ،
یک ثانیه حتی !
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود
و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که ما می بریم
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۲۷
محسن حسینی

 

 

خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند
اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟
نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .
هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت :
چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟
مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.
از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "
و به سخن ارد بزرگ : کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۲۵
محسن حسینی


خاطره ای از مقام معظو رهبری


 
مسجدى که بنده نماز می خواندم، بین نماز مغرب و عشا هیچ وقت داخل مسجد جا نبود؛ همیشه بیرون مسجد هم جمعیت متراکم بود؛ هشتاد درصد جمعیت هم از قشر جوان بودند؛ براى خاطر اینکه با جوان تماس می گرفتیم. در همان سالها پوستینهاى وارونه مد شده بود و جوانان خیلى اهل مد آن را مى ‏پوشیدند.
یک روز دیدم جوانى که از این پوستینهاى وارونه پوشیده، صف اول نماز در پشت سجادۀ من نشسته است؛ یک حاجى محترم بازارى هم که مرد خیلى فهمیده اى بود و من خیلى خوشم مى‏آمد که او در صف اول مى‏نشست، در کنار این جوان نشسته بود.
دیدم رویش را به این جوان کرد و چیزى در گوشش گفت و این جوان یکباره مضطرب شد.
برگشتم به آن حاجى محترم گفتم چه گفتى؟
به جای او جوان گفت چیزى نیست.
فهمیدم که این آقا به او گفته که مناسب نیست شما با این لباس در صف اول بنشینید!
گفتم نه آقا، اتفاقاً مناسب است شما همین‏جا بنشینید و تکان نخورید!
گفتم حاجى! چرا مى‏ گویى این جوان عقب برود؟ بگذار بدانند که جوان با لباسی از جنس پوستین وارونه هم مى‏ تواند بیاید به ما اقتدا کند و نماز جماعت بخواند.
برادران! اگر پول و امکانات هنرى نداریم، اگر فعلاً ترجمۀ قرآن به زبان سعدى زمانه را نداریم، «اخلاق» که مى‏ توانیم داشته باشیم؛ «فى صفة المؤمن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه». با اخلاق، سراغ این جوانان و دلها و روحها و وراى قالبهاشان بروید؛ آن وقت تبلیغ انجام خواهد شد.


(نقل شده در دیدار با مسئولان سازمان تبلیغات اسلامى در تاریخ 26/3/1376)
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۱۴
محسن حسینی
پروردگارا
من همان پریشان حال همیشگی ام باچشمانی پرازاشک باقلبی نادم وبا دستی خالی وکوله باری سنگین از گناه دراین ماه عزیز به درگاهت آمده ام
ازین بارگناهم به توپناه آورده ام یاریم ده ونگذاردرباتلاق گناه وعصیان فرو روم
به من گمشدهءاز راه مانده،معرفت شناختت رانصیبم کن واز باده محبت خود بکام تشنهءمن بچشان
و شمع پر نورعشقت را در تاریکخانه دل من روشن بنماو
از شراب وصلت مستم کن واز منیت و خودیت خود نیستم گردان
مرا از درگاهت مران و از عنایت و رحمتت محرومم مگردان و
تقدیرم را به گونه اى رقم زن که خوشنودى تو در آن باشد
خداوندا به ما افتخار درک ظهور وحکومت ذخیره همه خوبیها و روشن کننده راه هدایتت(قائم آل محمدص) عنایت کن ومارا ازشیعیان راستین راه حق وعدالتش قرار ده.آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۱۵
محسن حسینی
بعضی فکر می کنند این منصفانه نیست که خدا کنار گل سرخ خار گذاشته است.
 بعضی دیگر خدا را ستایش می کنند که کنار خارها گل سرخ گذاشته.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۱۳
محسن حسینی
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

 آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

 در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

 چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

 قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

 خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.

 کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

 استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

 هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

 آن چه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند. اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

 گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

 اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۰۷
محسن حسینی
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد می کنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، می تونی با دخترم ازدواج کنی.

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید وگذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین می کوبید، خرخر می کرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاواز مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.

برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک می شد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..

زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده است، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه می دیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۰۴
محسن حسینی
  امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها در آسمان نمی تابند
ناراحت نشو
حتما دارن با تو قایم باشک بازی میکنن
پس با آنها بازی کن
امروز هرچقدر بخندی و هرچقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه
پس بخند و عاشق باش

امروز هرچقدر دلها را شاد کنی کسی به تو خورده نمیگیرد
پس شادی بخش باش
امروز هرچقدر نفس بکشی جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمی شه
پس از اعماق وجودت نفس بکش

امروز هرچقدر آرزو کنی چشمه آرزوهات خشک نمی شه
پس آرزو کن
امروز هرچقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمی شه
پس صدایش کن

او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت و عاشق بودن هایت است

امروزت را دریاب
امروز جاودانه است
و
امروز زیباترین روز دنیاست!
چون امروز روزی است که آینده ات را آنطور خواهی ساخت که تا امروز فقط تصورش میکردی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۰۲
محسن حسینی
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه! اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر، وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرمِ تو، مرا از پای درآورد...

گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام، قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری، دلی می شکند و...
مراقب بعضی "یک" ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۵۸
محسن حسینی
آیت الله العظمی اراکی رحمة الله علیه فرمودند:

 شبی خواب
 امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت.
 پرسیدم: چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
 با لبخند گفت: خیر.
 سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
 گفت: نه.
 با تعجب پرسیدم:
 پس راز این مقام چیست؟
 جواب داد:
 هدیه مولایم حسین است!
 گفتم: چه طور؟
 با اشک گفت:
 آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم می رفت تشنگی بر من غلبه کرد، سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم:
 میرزا تقی! 2 تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود!
 از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
 آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند، امام حسین آمد و گفت:
 به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.


 منبع: کتاب آخرین گفتارها
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۵۶
محسن حسینی
نفس باد صبا آفت جان خواهد شد


عید می آید و اجناس گران خواهد شد


قیمت میوه، شیرینی، آجیل و لباس


باز سرویس‌گر فک و دهان خواهد شد


همسرم چند ورق لیست به من خواهد داد


و سرا پای وجودم نگران خواهد شد


می زنم ساز مخالف دو سه روزی اما


عاقبت هرچه که او گفت همان خواهد شد


می رسد مرحله ی سخت و نفس گیر خرید


نوبت گند ترین کار جهان خواهد شد


کل عیدی و حقوقم، به شبی خواهد رفت


بر سر جیب ِبغل ،فاتحه خوان باید شد


یک الف آدم و یک عائله آنهم پر خرج


وقت فرسودن اعصاب و روان خواهد شد


پول را با علف خرس یکی می دانند


فکر کردید که منطق سرشان خواهد شد


هانیه نعره بر آرد که ندارم مانتو


کامران از پی او تیز دوان خواهد شد


که پدر، کفش و کت و پیرهنی می‌خواهم


بعد از او نسترنم مرثیه خوان خواهد شد


سام هم لنگه ی جوراب به پا می گوید


شستم از پنجه اش امسال عیان خواهد شد


قیمت پسته به قلب من ِآسیب پذیر


باز هم وای که آسیب رسان خواهد شد


زیر بازارچه با قیمت ماهی یا گوشت


آسمان دور سرم پُر دَ وَران خواهد شد


مغز گردو شده مانند طلا مثقا لی


مغزم از قیمت آن سوت کشان خواهد شد


کمرم گشت که در خانه تکانی سرویس


حالیا نوبت این فک و دهان خواهد شد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۵۲
محسن حسینی


ابن تیهان کیست(علت نامگذاری این وبلاگ)


 
خزانه دار امین
بعد از بیعت مردم با امام على(ع), حکومت ظاهرى دراختیار مولاى متقیان قرار گرفت. آن حضرت کارگزاران عثمان را ـ که براساس روابط و نسبت هاى فامیلى در رإس حکومت قرار گرفته بودند.ـ عزل کرد و شیعیان متعهد و کاردان را به کارهاى مهم حکومتى نصب نمود. ابوهیثم ابن تیهان و عماربن یاسر به سمت خزانه دارى و مسوولیت خطیر بیت المال مسلمین در مدینه انتخاب شدند. امام على(ع) بعد از نصب آنان به این سمت, دستورالعملى به این مضمون براى آن دو نفر صادر نمود:
((هرکسى که در دایره اسلام است و از مسلمانان محسوب مى شود, اعم از قبائل عرب و طوایف عجم, باید حقوق مساوى دریافت کند. در حکومت من, عربى و عجمى و قرشى و انصارى بودن ملاک برترى و ارزش نیست. با همه باید به عنوان یک مسلمان رفتار کنید. همه مسلمانان از لحاظ دریافت حقوق از بیت المال مسلمین, مساوى هستند.))
آنان طبق دستور امیرمومنان(ع) عمل مى کردند. روزى سهل بن حنیف به همراه غلام سیاه خویش, براى دریافت حقوق مراجعه کرد. سهل بعد از دریافت سهم خود, به على(ع) گفت:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۰۴
محسن حسینی