وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

تعجیل امر فرج مولا امام عصر(عج) صلوات

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

چند مناظره زیبای امام صادق(ع)

شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۰۳ ب.ظ

چند مناظره زیبای امام صادق(ع)

مناظره پیرامون افضلیت پیامبر اسلام(ص)
امام ابوعبدالله (ع ) بیاناتى قاطع و حجتهائى رسا دارد که طى آنها حق را آشکار ساخته و عذر طرف را بریده است و ما در اینجا قسمتهائى از آنها را که در واقع گوشه دیگرى از حیات علمى امام است و مملو از عبرتها و پندها مى باشد و هیچ مسلمانى از دانستن آنها بى نیاز نیست، مى آوریم .

ابوخنیس کوفى مى گوید: در مجلس امام صادق (ع ) حضور داشتم . عده اى از مسیحیان هم در آنجا بودند . آنان مدعى بودند که موسى و عیسى علیهما السلام و محمد (ص ) در فضیلت برابرند، چون هر سه داراى شریعت و کتاب آسمانى بوده اند.

امام صادق (ع ) فرمود: حضرت محمد (ص ) با فضیلت تر و داناتر است و خداوند آنقدر که به او علم و دانش داده ، به دیگران نداده است .

آیا در این مورد آیه اى از قرآن مى توانید ارائه دهید؟ بلى ، خداوند مى فرماید:

(1)<و کتبنا له فى الالواح من کل شىء موعظة> (براى او در لوحها راجع به همه چیز اندرزى نوشتیم .)

و درباره عیسى (ع ) مى فرماید:
(2)<ولاءُ بیّنَ لکم بعض الّذى تختلفون فیه > (من باید براى آنان برخى از آنچه را که در آن اختلاف دارند توضیح دهم ).

و در حق حضرت محمد مصطفى (ص ) فرمود:

(3)<و جِئنا بک شهیداً على هولاء و نَزّلنا علیک الکتاب تبیاناً لکلِّ شى ء> (تو را بر اینان گواه آوردیم و بر تو کتاب فرو فرستادیم که بیان و توضیح همه چیز است ).

و همچنین فرمود:

(4)<لیعلم ان قد ابلغوا رسالاتِ ربّهم وأحاط بما لدیهم و أحصى کلَّ شىءٍ عدداً > (تا بداند که آنان رسالتها و پیامهاى پروردگارشان را رساندند و او آمار و رقم همه چیز را دارد.) به خدا سوگند او از موسى و عیسى داناتر و با فضیلت تر بوده و اگر آنان در اینجا حاضر مى بودند و سؤالاتى از من مى کردند پاسخ مى دادم ; اما من هم سؤالاتى مى کردم که آنان نمى توانستند ، پاسخگو باشند.

(5) پس از آنکه امیرالمؤمنین (ع ) دروازه دانش رسول خدا مى باشد و فرزندان او هم وارث علوم و دانشهاى اویند. پس امامان جملگى داناترین مردمند و از همه ـ اعم از پیامبران پیشین و دیگران ـ افضل و داناتر.


پى نوشتها:

1 الاعراف 145
2 الزخرف 63
3 النحل 89
4 الجن 28
5 بحار الانوار، ج 10 ص 215 استدلال امام چنین است که پیامبر اسلام افضل و اعلم از موسى و عیسى و همه پیامبران پیشین بوده و چون ما نیز وارث علوم و دانشهاى او هستیم پس ما نیز از آن انبیا و رسولان اعلم وافضلیم .
 









مناظره ابن ابى العوجا با امام صادق (ع ) (1)

(ابن مقفع و ابن ابى العوجا؛ دو نفر از دانشمندان زبردست عصر امام صادق (ع ) بودند؛ و خدا و دین را انکار مى کردند و به عنوان دهرى و منکر خدا؛ با مردم بحث و مناظره مى نمودند)

در یکى از سالها؛ امام صادق (ع ) در مکه بود؛ آنها نیز در مکه کنار کعبه بودند؛ ابن مقفع به ابن ابى العوجا رو کرد و گفت : این مردم را مى بینى که به طواف کعبه سرگرم هستند؛ هیچ یک از آنها را شایسته انسانیت نمى دانم ؛ جز آن شیخى که در آنجا (اشاره به مکان جلوس امام صادق (ع ) کرد) نشسته است ؛ ولى غیر از او؛ دیگران عده اى از اراذل و جهال و چهارپایان هستند.

- چگونه تنها این شیخ (امام صادق -ع -) را به عنوان انسان با کمال یاد مى کنى ؟.

براى آنکه من با او ملاقات کرده ام ؛ وجود او را سرشار از علم و هوشمندى یافتم ؛ ولى دیگران را چنین نیافتم .

- بنابراین لازم است ؛ نزد او بروم و با او مناظره کنم و سخن تو را در شأن او بیازمایم که راست مى گویى یا نه ؟.

به نظر من این کار را نکن ؛ زیرا مى ترسم ؛ در برابر او درمانده شوى ؛ و او عقیده تو را فاسد کند.

- نظر تو این نیست ؛ بلکه مى ترسى من با او بحث کنم ؛ و با چیره شدن بر او نظر تو را در شأن و مقام او؛ سست کنم .

اکنون که چنین گمانى درباره من دارى ؛ برخیز و نزد او برو؛ ولى به تو سفارش مى کنم که حواست جمع باشد؛ مبادا لغزش یابى و سرافکنده شوى مهار سخن را محکم نگهدار؛ کاملاً مراقب باش تا مهار را از دست ندهى و درمانده نشوى ...

برخاست و نزد امام صادق (ع ) رفت و پس از مناظره ؛ نزد دوستش ابن مقفع بازگشت و گفت : واى بر تواى ابن مقفع ! ما هذا ببشروان کان فى الدنیا روحانى یتجسد اذا شأ ظاهراً؛ و یتروح اذا شأ باطناً فهو هذا...
: این شخص بالاتر از بشر است ؛ اگر در دنیا روحى باشد و بخواهد در جسدى آشکار شود؛ و یا بخواهد پنهان گردد همین مرد است .

او را چگونه یافتى ؟

- نزد او نشستم ؛ هنگامى که دیگران رفتند و من تنها با او ماندم ؛ آغاز سخن کرد و به من گفت : اگر حقیقت آن باشد که اینها (مسلمانان طواف کننده ) مى گویند؛ چنانکه حق هم همین است ؛ در این صورت اینها رستگارند و شما در هلاکت هستید؛ و اگر حق با شما باشد که چنین نیست ؛ آنگاه شما با آنها (مسلمانان ) برابر هستید (در هر دو صورت ؛ مسلمانان ؛ زیان نکرده اند).

- من به او (امام ) گفتم :خدایت رحمت کند؛ مگر ما چه مى گوئیم و آنها (مسلمانان ) چه مى گویند؟ سخن ما با آنها یکى است .

فرمود: چگونه سخن شما با آنها (مسلمین ) یکى است ؛ با اینکه آنها به خداى یکتا و معاد و پاداش و کیفر روز قیامت ؛ و آبادى آسمان و وجود فرشتگان ؛ اعتقاد دارند؛ ولى شما به هیچیک از این امور؛ معتقد نیستید و منکر وجود خدا مى باشید.

- من فرصت را بدست آورده و به او (امام ) گفتم : اگر مطلب همان است که آنها (مسلمانان ) مى گویند و قائل به وجود خدا هستند؛ چه مانعى دارد که خدا خود را بر مخلوقش آشکار سازد؛ و آنها را به پرستش خود دعوت کند؛ تا همه بدون اختلاف به او ایمان آورند؛ چرا خدا خود را از آنها پنهان کرده و بجاى نشان دادن خود؛ فرستادگانش را به سوى آنها فرستاده است ؛ اگر او خود بدون واسطه با مردم تماس مى گرفت ؛ طریق ایمان آوردن مردم به او نزدیکتر بود.

او (امام ) فرمود: واى بر تو چگونه خدا بر تو پنهان گشته با اینکه قدرت خود را در وجود تو به تو نشان داده است ؛ قبلاً هیچ بودى ؛ سپس پیدا شدى ؛ کودک گشتى و بعد بزرگ شدى ؛ و بعد از ناتوانى ؛ توانمند گردیدى ؛ سپس ناتوان شدى ؛ و پس از سلامتى ؛ بیمار گشتى ؛ سپس تندرست شدى ؛ پس از خشم ؛ شاد شدى ؛ سپس غمگین ؛ دوستیت و سپس دشمنیت و به عکس ؛ تصمیمت پس از درنگ ؛ و به عکس ؛ امیدت بعد از ناامیدى و به عکس ؛ یاد آوریت بعد از فراموشى و به عکس و... به همین ترتیب پشت سرهم نشانه هاى قدرت خدا را براى من شمرد؛ که آنچنان در تنگنا افتادم که معتقد شدم بزودى بر من چیره مى شود؛ برخاستم و نزد شما آمدم.

مناظره ابن ابى العوجا با امام صادق (ع)(2)

( عبدالکریم معروف به ابن ابى العوجا؛ روز دیگر به حضور امام صادق (ع ) براى مناظره آمد؛ دید گروهى در مجلس آن حضرت حاضرند؛ نزدیک امام آمد و خاموش نشست .)

گویا آمده اى تا به بررسى بعضى از مطالبى که بین من و شما بود بپردازى .

- آرى به همین منظور آمده ام اى پسر پیغمبر!

از تو تعجب مى کنم که خدا را انکار مى کنى ؛ ولى گواهى مى دهى که من پسر پیغمبر هستم و مى گویى اى پسر پیغمبر! عادت ؛ مرا به گفتن این کلام ؛ وادار مى کند.
پس چرا خاموش هستى ؟

- شکوه و جلال شما باعث مى شود که زبانم را یاراى سخن گفتن در برابر شما نیست ؛ من دانشمندان و سخنوران زبردست را دیده ام و با آنها هم سخن شده ام ؛ ولى آن شکوهى که از شما مرا مرعوب مى کند؛ از هیچ دانشمندى مرا مرعوب نکرده است .

اینک که تو خاموش هستى ؛ من در سخن را مى گشایم ؛ آنگاه به او فرمود: آیا تو مصنوع (ساخته شده ) هستى یا مصنوع نیستى ؟.

- من ساخته شده نیستم .

بگو بدانم ؛ اگر ساخته شده بودى ؛ چگونه بودى ؟

- مدت طولانى سردرگریبان فرو برد و چوبى را که در کنارش بود دست به دست مى کرد؛ و آنگاه (چگونگى اوصاف مصنوع را چنین بیان کرد) دراز، پهن ، گود، کوتاه ، با حرکت ، بى حرکت ؛ همه اینها از ویژگیهاى چیز مخلوق و ساخته شده است .

اگر براى مصنوع (ساخته شد) صفتى غیر از این صفات را ندانى ؛ بنابراین خودت نیز مصنوع هستى و باید خود را نیز مصنوع بدانى ؛ زیرا این صفات را در وجود خودت ؛ حادث شده مى یابى .

- از من سؤالى کردى که تاکنون کسى چنین سؤالى از من نکرده است و در آینده نیز کسى این سؤال را نمى کند.

فرضاً بدانى که قبلاً کسى چنین پرسشى از تو نکرده ؛ ولى از کجا مى دانى که در آینده کسى این سؤال را از تو نپرسد؟ وانگهى تو با این سخنت  گفتارت را نقض نمودى ؛ زیرا تو اعتقاد دارى که همه چیزاز گذشته و حال و آینده مساوى و برابرند؛ بنابراین چگونه چیزى را مقدم و چیزى را مؤخر مى دانى و در گفتارت گذشته و آینده را مى آورى.
توضیح بیشترى بدهم . اگر تو یک همیان پر از سکه طلا داشته باشى وکسى به تو بگوید در آن همیان سکه هاى طلا وجود دارد؛ و تو در جواب بگوئى نه ؛ چیزى در آن نیست ؛ او به تو بگوید: سکه طلا را تعریف کن ؛ اگر تو اوصاف سکه طلا را ندانى ؛ مى توانى ندانسته بگویى ؛ سکه در میان همیان نیست .

- نه ؛ اگر ندانم ؛ نمى توانم بگویم نیست .

درازا و وسعت جهان هستى ؛ از همیان  بیشتر است ؛ اینک مى پرسم شاید در این جهان پهناور هستى مصنوعى باشد؛ زیرا تو ویژگیهاى مصنوع را از غیر مصنوع نمى شناسى .
وقتى که سخن به اینجا رسید؛ ابن ابى العوجا؛ درمانده و خاموش شد؛ بعضى از هم مسلکانش مسلمان شدند و بعضى در کفر خود باقى ماندند.

 

مناظره ابن ابى العوجا با امام صادق (ع ) (3)

روز سوم ؛ ابن ابى العوجا تصمیم گرفت به میدان مناظره با امام صادق (ع ) بیاید و آغاز سخن کند و به مناظره ادامه دهد؛

- نزد امام (ع ) آمد و گفت : امروز مى خواهى سؤال را من مطرح کنم .

هرچه مى خواهى بپرس .

- به چه دلیل ؛ جهان هستى ؛ حادث است (قبلاً نبود و بعد به وجود آمده است ؟).

هر چیز کوچک و بزرگ را تصور کنى ؛ اگر چیزى مانندش را به آن ضمیمه نمایى ؛ آن چیز بزرگتر مى شود؛ همین است انتقال از حالت اول (کوچک بودن ) به حالت دوم (بزرگ شدن ) (و معنى حادث شدن همین است ) اگر آن چیز؛ قدیم بود (از اول بود) به صورت دیگر در نمى آمد؛ زیرا هر چیزى که نابود یا متغیر شود؛ قابل پیدا شدن و نابودى است ؛ بنابراین با بود شدن پس از نیستى ؛ شکل حادث شد (و همین بیانگر قدیم نبودن اشیا است )؛ و یک چیز];ّّ نمى تواند هم ازل و عدم باشد و هم حادث و قدیم .

- فرض در جریان حالت کوچکى و بزرگى در گذشته و آینده همان است که شما تقریر نمودى ؛ که حاکى از حدوث جهان هستى است ؛ ولى اگر همه چیز؛ به حالت کوچکى خود باقى بمانند؛ در این صورت دلیل شما بر حدوث آنها چیست ؟

محور بحث ما همین جهان موجود است که در حال تغییر مى باشد حال اگر این جهان را برداریم و جهان دیگرى را تصور کنیم و مورد بحث قرار دهیم ؛ باز جهانى نابود شده و جهان دیگرى به جاى آن آمده ؛ و این همان معنى حادث شدن است ؛ در عین حال به فرض تو (که هر کوچکى به حال خود باقى بماند) جواب مى دهم ؛ مى گوئیم فرضاً هر چیزى کوچکى به حال خود باقى باشد؛ در عالم فرض صحیح است که هر چیز کوچکى را به چیز کوچک دیگرى مانند آنها ضمیمه کرد؛ که با ضمیمه کردن آن ؛ بزرگتر مى شود؛ و روا بودن چنین تصورى ؛ که همان روا بودن تغییر است بیانگر حادث بودن است ؛ اى عبدالکریم ! در برابر این سخن ؛ دیگر سخنى نخواهى داشت .

مرگ ناگهانى ابن ابى العوجا

یک سال از ماجراى مناظرات ابن ابى العوجا با امام صادق (ع ) در مکه گذشت ؛ باز سال بعد ابن ابى العوجا کنار کعبه به حضور امام صادق (ع ) آمد؛ یکى ازشیعیان به امام عرض کرد: آیا ابن ابى العوجا مسلمان شده است ؟

- قلب او نسبت به اسلام ؛ کور است ؛ او مسلمان نمى شود.

هنگامى که چشم ابن ابى العوجا به چهره امام صادق (ع ) افتاد؛ گفت : اى آقا و مولاى من.

- چرا اینجا آمده اى ؟

به رسم و معمول  آئین وطن ؛ به اینجا آمده ام تا دیوانگى و سرتراشى و سنگ پرانى مردم را (که در مراسم حج انجام مى دهند) بنگرم .

- تو هنوزبه سرکشى و گمراهى خود باقى هستى ؟

ابن ابى العوجا همین که خواست سخن بگوید؛ امام صادق (ع ) به او فرمود: مجادله و ستیز در مراسم حج روا نیست ؛ آنگاه امام عبایش را تکان داد و فرمود: اگر حقیقت آن است که ما به آن معتقد هستیم ـ چنانکه حقیقت همینّّ است ـ در این صورت ما رستگاریم نه شما؛ و اگر حق با شما باشد ـ چنانکه چنین نیست ـ و ما و هم شما رستگاریم ؛ بنابراین ما در هر حال رستگاریم ؛ ولى شما در یکى از دو صورت ؛ در هلاکت خواهید بود؛ در این هنگام حال ابن ابى العوجا منقلب شد؛ و به اطرافیان خود رو کرد و گفت : در قلبم احساس درد مى کنم ؛ مرا برگردانید وقتى که او را باز گرداندند؛ از دنیا رفت ؛ خدا او رانیامرزد.





مناظره امام صادق (ع) با منکر خدا
‏در کشور مصر؛ شخصى زندگى مى کرد به نام عبدالملک ؛ که چون پسرش عبدالله نام داشت ؛ او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) مى خواندند؛ عبدالملک منکر خدا بود؛ و اعتقاد داشت که جهان هستى خود به خود آفریده شده است ؛ او شنیده بود که امام شیعیان ؛ حضرت صادق (ع ) در مدینه زندگى مى کند؛ به مدینه مسافرت کرد؛ به این قصد تا درباره  خدایابى و خداشناسى ؛ با امام صادق (ع ) مناظره کند وقتى که به مدینه رسید و از امام صادق (ع ) سراغ گرفت ؛ به او گفتند: امام صادق (ع ) براى انجام مراسم حج به مکه رفته است ؛ او به مکه رهسپار شد؛ کنار کعبه رفت دید امام صادق (ع ) مشغول طواف کعبه است ؛ وارد صفوف طواف کنندگان گردید؛ (و از روى عناد) به امام صادق (ع ) تنه زد؛ امام با کمال ملایمت به او فرمود:

نامت چیست ؟
او گفت : عبدالملک (بنده سلطان )

امام : کنیه تو چیست ؟

عبدالملک : ابو عبدالله (پدر بنده خدا).

امام : این ملکى که (یعنى این حکم فرمائى که ) تو بنده او هستى (چنانکه از نامت چنین فهمیده مى شود) از حاکمان زمین است یا از حاکمان آسمان ؟
وانگهى (مطابق کنیه تو) پسر تو بنده خداست ؛ بگو بدانم او بنده خداى آسمان است ؛ یا بنده خداى زمین ؟ هر پاسخى بدهى محکوم مى گردى .

عبدالملک چیزى نگفت ؛ هشام بن حکم ؛ شاگرد دانشمند امام صادق (ع ) در آنجا حاضر بود؛ به عبدالملک گفت : چرا پاسخ امام را نمى دهى ؟

عبدالملک از سخن هشام بدش آمد؛ و قیافه اش درهم شد.

امام صادق (ع ) با کمال ملایمت به عبدالملک گفت : صبر کن تا طواف من تمام شود؛ بعد از طواف نزد من بیا تا با هم گفتگو کنیم ؛ هنگامى که امام از طواف فارغ شد؛ او نزد امام آمد و در برابرش نشست ؛ گروهى از شاگردان امام (ع )] نیز حاضر بودند؛ آنگاه بین امام و او این گونه مناظره شروع شد:

آیا قبول دارى که این زمین زیر و رو و ظاهر و باطل دارد؟

- آرى .

آیا زیرزمین رفته اى ؟

- نه .

پس چه مى دانى که در زمین چه خبر است ؟ چیزى از زمین نمى دانم ؛ ولى گمان مى کنم که در زیر زمین ؛ چیزى وجود ندارد.

گمان و شک ؛ یکنوع درماندگى است ؛ آنجا که نمى توانى به چیزى یقین پیدا کنى ؛
آنگاه امام به او فرمود: آیا به آسمان بالا رفته اى ؟

- نه .

آیا مى دانى که آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟ نه .

عجبا! تو که نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب رفته اى ؛ نه به داخل زمین فرو رفته اى و نه به آسمان بالا رفته اى ؛ و نه بر صفحه آسمانها عبور کرده اى تا بدانى در آنجا چیست ؛ و با آنهمه جهل و ناآگاهى ؛ باز منکر مى باشى (تو که از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آنها که حاکى از وجود خدا است ؛ ناآگاهى ؛ چرا منکر خدا مى باشى ؟) آیا شخص عاقل به چیزى که ناآگاه است ؛ آن را انکار مى کند؟.

- تاکنون هیچکس با من این گونه ؛ سخن نگفته (و مرا این چنین در تنگناى سخن قرار نداده است ).

بنابراین تو در این راستا؛ شک دارى ؛ که شاید چیزهائى در بالاى آسمان و درون زمین باشد یا نباشد؟ آرى شاید چنین باشد (به این ترتیب ؛ منکر خدا از مرحله انکار؛ به مرحله شک و تردید رسید).

کسى که آگاهى ندارد؛ بر کسى که آگاهى دارد؛ نمى تواند برهان و دلیل بیاورد.

از من بشنو و فراگیر؛ ما هرگز درباره وجود خدا شک نداریم ؛ مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمى بینى که در صفحه افق آشکار مى شوند و بناچار در مسیر تعیین شده خود گردش کرده و سپس باز مى گردند؛ و آنها];ّّ در حرکت در مسیر خود؛ مجبور مى باشند ؛اکنون از تو مى پرسم : اگر خورشید و ماه ؛ نیروى رفتن (و اختیار) دارند؛ پس چرا بر مى گردند؛ و اگر مجبور به حرکت در مسیر خود نیستند؛ پس چرا شب ؛ روز نمى شود؛ و به عکس ؛ روز شب نمى گردد؟

به خدا سوگند؛ آنها در مسیر و حرکت خود مجبورند؛ و آن کسى که آنها را مجبور کرده ؛ از آنها فرمانرواتر و استوارتر است ."

- راست گفتى .

بگو بدانم ؛ آنچه شما به آن معتقدید؛ و گمان مى کنید دهر (روزگار) گرداننده موجودات است ؛ و مردم را مى برد؛ پس چرا دهر آنها را بر نمى گرداند؛ و اگر بر مى گرداند؛ چرا نمى برد؟ همه مجبور و ناگزیرند؛ چرا آسمان در بالا؛ و زمین در پائین قرار گرفته ؟ چرا آسمان بر زمین نمى افتد؟ و چرا زمین از بالاى طبقات خود فرو نمى آید؛ و به آسمان نمى چسبد؛ و موجودات روى آن به هم نمى چسبند؟!.

(وقتى که گفتار و استدلالهاى محکم امام به اینجا رسید؛ عبدالملک ؛ از مرحله شک نیز رد شد؛ و به مرحله ایمان رسید) در حضور امام صادق (ع ) ایمان آورد و گواهى به یکتائى خدا و حقانیت اسلام دارد و آشکارا گفت : آن خدا است که پروردگار و حکم فرماى زمین و آسمانها است ؛ و آنها را نگه داشته است .

حمران ؛ یکى از شاگردان امام که در آنجا حاضر بود؛ به امام صادق (ع ) رو کرد و گفت : فدایت گردم ؛ اگر منکران خدا به دست شما؛ ایمان آورده و مسلمان شدند؛ کافران نیز بدست پدرت (پیامبر ـ ص ) ایمان آورند.

عبدالملک تازه مسلمان به امام عرض کرد: مرا به عنوان شاگرد؛ بپذیر!.

امام صادق (ع ) به هشام بن حکم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: عبدالملک را نزد خود ببر؛ و احکام اسلام را به او بیاموز.

هشام که آموزگار زبردست ایمان ؛ براى مردم شام و مصر بود؛ عبدالملک را نزد خود طلبید؛ و اصول عقائد و احکام اسلام را به او آموخت ؛ تا اینکه او داراى عقیده پاک و راستین گردید؛ به گونه اى که امام صادق (ع ) ایمان آن مؤمن (و شیوه تعلیم هشام ) را پسندید .



مناظره در مورد صدقه و احسان

بدون تردید بسیارى از مردم به سبب جهل و نادانى و خود بزرگ بینى گمراه کننده ، به زمین مى خورند و اگر اینگونه اشخاص به فکر و اندیشه خود اکتفا کنند و از مراجعه به اهل دانش راستین خوددارى نمایند همیشه در بیابان بیکران نادانى سرگردان بوده و خواهند پنداشت که داناى شریعت هستند. و چه کسى مى تواند راهنماى این قبیل افراد باشد، جز آن کسى که عالم به شریعت الهى است ، همانطور که نازل گشته است ؟

به عنوان نمونه ، مناظره اى را که میان امام صادق (ع ) از یک سو و یک نادان مدعى علم و دانش از سوى دیگر، درباره صدقه رخ داده ، از زبان خود امام مى شنویم :

یک نمونه بارز پیرو هواى نفس و خودخواه و متکبر، شخصى است که من شنیده بودم مردمان عامى و سطحى او را خیلى بزرگ مى دارند و من هم تمایل پیدا کرده بودم که او را ببینم ، طوریکه او مرا نشناسد.

روزى مشاهده کردم که عده اى از همان مردمان قشرى و سطحى اطراف او راگرفته اند و او با رفتار فریبکارانه اش مردم را سرگرم کرده است .

بالاخره از مردم جدا شد و راهش را در پیش گرفت و من هم به دنبال او راه افتادم و با چشم خود دیدم که او به یک مغازه نانوائى رسید و با تردستى خاصى دو عدد نان ازدکان نانوا دزدید. من از مشاهده این وضع ، بسیار در شگفت شدم و در دل خویش گفتم : شاید معامله کرد و پول داد و خرید. اما سپس گفتم : اگر پول مى داد و مى خرید، پس چه حاجت داشت که نان را دزدکى بردارد؟ باز او را دنبال کردم ، تا به یک مغازه انار فروشى رسید. آنجا نیز این چشم و آن چشم کرد و دو تا انار سرقت نمود. باز در تعجب فرو رفتم . اما در دل گفتم : شاید خرید کرد و پول پرداخت . و بعد به نظرم رسید که اگر چنین بود، چه نیازى به دزدى داشت ؟ باز او را تعقیب نمودم . به بیمارى رسید; دو عدد نان و دو تا انار را جلوى او گذاشت .

من جلو آمدم و پرسیدم : این چه کارهائى بود که تو انجام دادى .

گفت : شاید تو جعفر بن محمد هستى ؟ گفتم : بلى .

گفت : آن اصل و نسب براى تو چه سودى دارد که نادان هستى ؟ (العیاذبالله ) .

گفتم : به چه چیزجاهل و نادان هستم ؟ گفت : سخن خدا را که فرمود: <مَن جاءَ بالحَسنه فِله عشرُ امثالِها و من جاءَ بالسّیة فِلا یجزى الاّ مثلَها> (1) (هر کس یک حسنه و کار نیک انجام دهد، براى او ده برابر پاداش هست و هر کس کار بدى بجا آورد، جز به همان اندازه کیفر نشود.)

اینکه دیدى من دو عدد نان دزدیدم ، دو گناه بیش نکردم و بعد که دو تا انار سرقت نمودم ، دو گناه بر گناهان او افزوده شد; پس این مى شود چهار گناه . و چون هر یک از نانها و انارها را احسان کردم و صدقه دادم ، چهل ثواب به دست آوردم . پس ، از این چهل ثواب ، چهارگناه کسر مى شود، براى من سى و شش ثواب باقى مى ماند!

گفتم : مادرت به عزایت نشیند! تو از کتاب خدا بى خبر هستى . آیا نشنیده اى که خداى تعالى گوید: <اِنّما یتقبلُ اللّه مِنَ المتّقین > (2) (جز این نیست که خداوند از پرهیزگاران مى پذیرد.) پس تو که دو عدد نان دزدیدى ، دو گناه کردى و دو انار هم که سرقت کردى گناهان تو شد چهار تا و موقعى هم که آنها را به صاحبانشان برنگرداندى و بدون اجازه مالک آنها به دیگران بخشیدى ، بر چهار گناه قبلى چهار گناه دیگر افزودى ، نه اینکه چهل حسنه و ثواب به دست آوردى ! او را که همچنان به سخنان من گوش مى داد و مرا نظاره مى کرد به حال خود گذاشتم و راهم را در پیش گرفتم .

آنگاه امام فرمود: با این تأویلات زشت و ناخوشایند است که عده اى گمراه مى شوند و گمراه مى کنند.(3) و چقدر اینگونه تأویلات جاهلانه در میان مردم فراوان است و تعجب هم نیست پس از آنکه آنان خواستند به جاى چشمه هاى زلال آب ، از سراب سیراب شوند.

و این بود گوهرهاى بسیار ارزنده اى از مناظرات و بحثهاى حضرت امام جعفر صادق (ع ) با افرادى که از ره هدایت روى بگردانیده و از طریق حق منحرف گشته اند و تازه آنچه ذکر شد، نمونه کوچکى بود از اقیانوس بیکران زندگى علمى امام در مقام استدلال و احتجاج .


پى نوشتها:
1 الانعام 160
2 المائدة 27
3 وسائل الشیعه ، ج 6 ص 327; بحار الانوار،47 ص 238

صفحاتى از زندگانى امام جعفر صادق(ع) ، مظفر ص 286 - 300

 







مناظره با معتزله در مورد بیعت برای محمد بن عبدالله بن حسن مثنى

روزى گروهى از معتزلیان ازجمله عمروبن عبید و اصل بن عطا ؛ حفص بن سالم و دیگر رؤسا و سردمداران معتزله به حضور امام صادق (ع ) آمدند و این در وقتى بود که ولید (خلیفه مروانى ) کشته شده و در میان اهل شام اختلاف پدید آمده بود.

آنان با امام گفتگو کردند و سخنشان به درازا کشید. امام فرمود: حرفتان را طول دادید! شخصى از میان خود به نمایندگى انتخاب کنید تا او از سوى شما سخن بگوید و خلاصه هم بگوید.

آنان عمروبن عبید را به نمایندگى خود برگزیدند و او ازطرف همفکرانش حرف زد و یک سخنرانى طولانى هم کرد. از جمله گفت : مردم شام خلیفه خود را کشته اند؛ خداوند آنها را درهم ریخته و پراکنده شان فرموده است .

در این بین  ما مردى را پیدا کردیم داراى دین ؛ خرد ؛ مردانگى و شایستگى براى خلافت . او محمد بن عبدالله بن حسن است . ما مى خواهیم در اطراف او گردآئیم و پس از بیعت با او انقلاب کنیم و مردم را به اطاعت از او فرا خوانیم . هر کس با او بیعت کرد و از او فرمان برد با او هستیم و در میان جمع خود او را جا مى دهیم و هر کس از ما کناره گرفت و کارى هم با کار ما نداشت  ما نیز با او کارى نخواهیم داشت ؛ لیکن هر کس در برابر ما بایستد؛ ما نیز در برابر بغى و تجاوز و توطئه او مى ایستیم و او را به سوى حق و اهل حق برمى گردانیم . مع ذلک ما مى خواهیم این مطلب را با شما در میان بگذاریم . چون از فکر و راهنمائیهاى شما بى نیاز نیستیم و شما داراى دانش و فضیلت هستید و پیروان فراوان دارید.

پس از آنکه سخنان عمرو به پایان رسید امام ابوعبدالله (ع ) خطاب به همه حضار فرمود: آیا همه تان با عمرو همفکر و هم عقیده اید؟

گفتند: آرى .

آنگاه امام خداوند را حمد و ثنا گفت و بر پیامبر درود فرستاد . سپس فرمود: ما اهل بیت هنگامى که خداوند نافرمانى شود به خشم مى آئیم و وقتى مردم از خداوند اطاعت کنند و فرمان ببرند راضى و خشنود مى گردیم . اى عمرو! به من بگو ببینم  اگر ملت مسلمان حق حاکمیت را به تو دهد و تو قدرت را بدون زحمت و جنگ و خونریزى به چنگ آورى  آنگاه به شما گفته شود آن حق را به هر که دلت مى خواهد واگذار کن  به چه کسى واگذار مى کنى ؟

ـ آنرا به شورا واگذار مى کنم تا مسلمانان پس از مشورت  تصمیم بگیرند.

مشورت با همه مسلمانان ؟ آرى .

مشورت با دانشمندان و نیکان ؟ آرى .

قریش و غیر قریش چطور؟ عرب و عجم همه یکى هستند.

آیا تو ابوبکر و عمر را دوست مى دارى و نسبت به آنها تولى دارى  یا از آنان و عملکردشان تبرى مى جوئى ؟ من ابوبکر و عمر را دوست مى دارم و عملکرد آنها را قبول دارم و بطور کلى نسبت به آنها تولى دارم .

اگر تو مردى بودى که از آنان و عملکردشان دورى مى جوید و نسبت به آنها تولى ندارد مسأله اى نبود که تصمیم و کار تو بر خلاف نظر و عمل آنها باشد؛ ولى تو از یک سو مدعى هستى که آنان را دوست مى دارى و کارشان را صحیح مى دانى و عملکردشان را قبول دارى؛  آنوقت بر خلاف آنها عمل مى کنى . چون عمر با قراردادى که با ابوبکر داشت با او بیعت کرد و در این کار با احدى مشورت ننمود؛ سپس ابوبکر هم بدون مشورت با کسى خلافت را به عمر برگردانید. آنگاه عمر نیز خلافت را به شوراى شش نفره واگذاشت ؛ از انصار کسى را جز همان شوراى شش نفر قرار نداد و تازه درباره آن شش نفر هم سفارشى کرد که گمان ندارم شما آن را کار پسندیده اى بدانید.

او چه سفارشى کرد؟

او به صهیب دستور داد سه روز با مردم نماز جماعت بگزارد و طى این سه روز آن شش نفر به بحث و مشورت بپردازند و چنان مقرر داشته بود که در جلسه شش نفره احدى شرکت نکند؛ جز پسرش آن هم به عنوان مشاور که خود حق انتخاب شدن براى خلافت را نداشته است . عمر به مهاجرین و انصار توصیه کرده بود که اگر پس از گذشت سه روز شورا خاتمه نیابد و بر فردى از آن شش نفر اتفاق نظر حاصل نشود گردن هر شش نفر زده شود و یا اگر نظر چهار نفرشان یکى باشد و فقط دو نفر به مخالفت برخیزند  گردن آن دو نفر زده شود. آیا شما در ارجاع خلافت به شوراى مسلمین به چنین شیوه اى خشنود هستید؟!

عمرو و همراهانش یکصدا گفتند: خیر.

اى عمرو ! رها کن این کارها را ! به نظر تو پس از دعوت براى محمد و بیعت با او و پیشرفت کار به نحوى که فرضاً همه ملت با شما هم آوا شدند و حتى دو مرد هم با شما به مخالفت برنخاستند اگر به جماعت مشرکان رسیدید و با آنها برخورد کردید چه مى کنید ؟ آنان که اسلام نیاورده و جزیه نپرداخته اند.  آیا شما و آن کسى که او را براى خلافت کاندیدا کرده اید علم و دانشى دارید که بدان وسیله به روش رسول خدا درباره مشرکان در امر پرداخت جزیه عمل کنید؟ آرى .

چه مى کنید؟ آنان را به سوى اسلام مى خوانیم . اگر نپذیرفتند؛  به پرداخت جزیه وادارشان مى کنیم .

اگر آنان مجوس و آتش پرست باشند و یا از پرستندگان بهائم و چهار پایان باشند چطور؟ همه شان برابرند و یکسان عمل مى شود.

آیا قرآن مى خوانى ؟ آرى .

به این آیه خوب توجه آن :

<قاتلوا الّذین لا یومنون باللّهِ ولا بالیومِ الاخرِ ولا یحرّمون ما حرّم اللّهُ و رسولُه ولا یُدینون دین الحقِّ من الذین اوتوا الکتاب حتى یعطوا الجزیة عن ید و هم صاغرون >(1)

(با کسانى از اهل کتاب که به خدا و روز آخرت ایمان ندارند حرام خدا و رسول او را حرام نمى دانند و به دین حق نمى گروند بجنگید و مقاتله کنید تا با خفت و خوارى جزیه بپردازند.) خداوند استثناء قائل شده و فقط در مورد اهل کتاب چنان فرموده است ؛ آنگاه شما مى گوئید اهل کتاب و دیگران یکسانند؟

آرى ؛ برابرند.

این دانش را از چه کسى یاد گرفته اى ؟ از مردم ؛ آنان چنین مى گویند.

اى عمرو! از این بگذاریم ! پس اگر آنها از قبول اسلام و پرداخت جزیه خوددارى کردند و شما در جنگ  برایشان پیروز گشتید با غنیمتهاى جنگى چه مى کنید؟ خمس آن را کنار مى گذاریم و چهار پنجم بقیه را میان جنگنده ها تقسیم مى کنیم .

آن را میان همه جنگنده ها تقسیم مى کنید؟ آرى .

پس تو در عمل و سیره با رسول خدا مخالفت کردى و مى توانى از فقها و دانشمندان و اساتید مدینه بپرسى . چون همه آنان متفق القولند که رسول خدا با اعراب بادیه نشین مصالحه کرد که آنان در سرزمینهاى خود بمانند و مهاجرت نکنند با این شرط که اگر دشمنى قد علم کرد؛ پیامبر آنان را بسیج کند و بوسیله آنان دشمن را سرکوب نماید و از غنائم جنگى هم نصیبى به آنها ندهد؛ ولى تو مى گوئى غنیمت میان همه تقسیم مى شود پس تو در جنگ با مشرکان برخلاف روش پیامبر عمل مى کنى .

از این هم بگذریم ! تو در مورد صدقه و زکات چه مى گوئى ؟ عمرو آیه <انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها>(2) را قرائت کرد.

آرى  اما تقسیم آن چگونه خواهد بود؟ آن را به هشت قسمت تقسیم مى کنم و به هر صنف از هشت صنف  یک قسمت را مى دهم .

اگر تعداد یک صنف ده هزار نفر باشد ولى صنف دیگر فقط یک مرد دو مرد یا حداکثر سه مرد بوده باشد چطور؟ آیا همان مقدار که به ده هزار نفر مى دهى  به این سه مرد هم همان را مى دهى ؟ آرى .

آیا سهم شهرنشین را با صحرانشینان برابر مى پردازى ؟ آرى .

پس تو در تمام کارهاى پیامبر با وى مخالفى . رسول خدا زکات صحرانشینان را به فقرا و مستحقان صحرانشین مى پرداخت و زکات شهرنشینان را به مستحقان شهرنشین  و هیچوقت برابر هم تقسیم نمى فرمود بلکه آن را فقط با حاضران و به همان اندازه کسانى که حضور پیدا مى کردند قسمت مى فرمود...

اگر شبه اى در این مطلب داشته باشى  مى توانى از فقهاى مدینه و اساتید موجود در آن بپرسى ؛ چون آنان همگى متفق القولند بر اینکه پیامبر چنین مى کرد.

آنگاه امام صادق (ع ) خطاب به عمروبن عبید فرمود: تو اى عمرو و شما اى همراهان و همفکران او! از خدا بترسید و پاس او را نگاه بدارید؛ زیرا پدرم که بهترین مردم روى زمین و داناترین آنان به کتاب خدا و سنت رسول الله (ص ) بوده فرمود: <هر کس به رخ مردم شمشیر بکشد و آنان را به سوى خود دعوت کند در صورتیکه در میان مسلمانان کسى وجود داشته باشد که از او داناتر است ؛ چنین کسى گمراه و متکلف است .> (3)

در نگاه اول  شاید خواننده تصور کند که این سؤالات مختلف امام چه ارتباطى با مسأله بیعت براى محمد دارد لیکن اندکى تأمل و درنگ در این مسائل مقصد امام را روشن و ارتباط و مناسبت آنها را با مسأله مورد مناظره  مشخص مى سازد؛ زیرا امام بدین وسیله خواسته است به آنان بفهماند که آنان نسبت به شریعت و احکام آن جاهل و بى اطلاعند و رهبرى که براى خود برگزیده اند و مى خواهند از مردم براى او بیعت بگیرند مثل آنان قواعد و مقررات دینى را نمى داند پس چگونه ممکن است با وجود فرد افضل و اعلم  شخص جاهل و نادانى متصدى امور ملت مسلمان شود؟!

پى نوشتها:
1. التوبه 29
2. التوبه 60
3. احتجاج طبرسى  ص 197
 
صفحاتى از زندگانى امام جعفر صادق(ع) - مظفر
 






مناظره پیرامون زهد

روزى سفیان ثورى امام را دیدار کرد و مشاهده نمود که آن حضرت لباسى بر تن دارد سفید، همچون سفیده تخم مرغ .

گفت: این لباس ، برازنده شما نیست !

- امام فرمودند: گوش کن ! چیزى برایت مى گویم که اگر بر حق و سنت بمیرى نه بر بدعت و گمراهى ، براى دنیا و آخرتت مفید و سودمند خواهد بود . این را بدان که رسول الله (ص ) در عصرى زندگى مى کرد که فقر و ندارى بر آن حاکم بود. اما پس از آنکه دوران فقر و تنگدستى جامعه پایان یافت و فراوانى و وفور نعمت پیش آمد، شایسته ترین اشخاص براى این نعمتها ، نیکوکارانند نه بدکاران ، مؤمنانند نه منافقان ، مسلمانانند نه کافران . پس تو چه مى گوئى اى سفیان ؟! به خدا سوگند با اینکه مى بینى اینگونه لباسى نفیس و سفید پوشیده ام ؛ مع ذلک از آن روزى که به حد]؛< تکلیف رسیده ام ، صبح و شامى فرا نرسیده است که در میان اموال و دارائى من حق خدائى بوده باشد و من آن را به جاى خود پرداخت نکرده باشم (1).

- روزى دیگر عده اى از مردمان صوفى مسلک و متظاهر به زهد که داعیه اى هم داشتند و مردم را به مرام و مسلک خود مى خواندند و مى خواستند همه مثل آنها ظاهرى ژولیده ، کثیف و پریشان داشته باشند، نزد امام صادق (ع ) آمدند و گفتند : دوست ما نتوانست با شما حرف بزند و دلایل آماده نبود و نتوانست مطرح سازد. (2)

اکنون دلایل خود را مطرح کنید.

- دلایل ما از خود قرآن است .

بسیار خوب ، بیان کنید که آیه هاى قرآن شایسته ترین چیزى است که ما باید آن را پیروى کنیم و برنامه عمل خود قرار دهیم .

- خداوند تبارک و تعالى درباره قومى از یاران پیامبر چنین مى گوید:

(3)<و یوثرون على أنفسهم ولو کان بهم خصاصة و من یوق شحّ نفسَه فاولئک هم المفلحون > (آنان بر نفس خود ایثار مى کنند و هر چند که خود فقیر و نادارند (دیگران را مقدم مى دارند) . و کسانى که جلوى طمع و حرص نفس خویش را مى گیرند، اینان رستگارند).

و در جاى دیگر فرمود:

<و یطعمون الطعام على حبّه مسکینا و یتیماً و اسیراً ...> (4)

آنان طعام و خوراکى را با اینکه به آن علاقمند هستند و نیاز دارند ، به فقیر، یتیم و اسیر مى بخشند.

همین دو آیه به عنوان دلیل مسلک ما کافى است .

یکى دیگر از آنان که در گوشه اى نشسته بود، معترضانه به امام گفت : ما مى بینیم شما به خوددارى از طعامهاى پاکیزه دعوت مى کنید، مع ذلک به مردم دستور مى دهید از دارائیشان بیرون روند، تا خود شما از آنها لذت ببرید و بهره مند گردید(5) .

- این حرفهاى بى فایده را کنار بگذارید و به من بگوئید ببینم شناخت شما نسبت به قرآن چگونه است ؟ آیا ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه آن را که تمام گمراهیها و تباهیها در میان امت مسلمان از همین نقطه آغاز مى شود، مى دانید؟

قسمتى را آرى و نه همه را.

- گرفتارى شما از همین جا شروع مى شود( که ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه قرآن را نمى فهمید) و احادیث رسول خدا هم همینطور هستند.
اینکه گفتید خداوند برخى یاران پیامبر را ستوده و از عملکرد نیکویشان ما را خبر داده است ، کار آنان وقتى بوده که نهى و منعى از آن نبوده وپاداشى هم از این نوع ایثار (6) مى بردند.
بعد خداوند (جلّ و عزّ) فرمانى برخلاف فرمان اول صادر کرد. پس این فرمان ، آن اولى را از بین برد و این فرمان دوم لطف و رحمتى بود از سوى خداوند در حق مؤمنان تا خود و خانواده و عیالشان به ضرر و زحمت نیفتند و در خانواده ها به بچه هاى کوچک ، پیرمردان و پیرزنان ستم نشود که آنان حوصله و تحمل گرسنگى را ندارند(و از طریق زهدنان آورشان صدمه و آسیب نبینند).

اگر من که فقط یک قرص نان دارم ، ایثار کرده و آن را به دیگرى بدهم پس فرزندان من چه بخورند؟ آیا آنها از بین بروند و هلاک شوند؟ لذا رسول خدا فرمود:پنج عدد خرما، گرده نان ، دینار و یا درهمى که انسان دارد و مى خواهد خرج کند بهترین مورد، خرج و انفاق بر پدر و مادر است ؛ بعد اهل و عیال خود آدمى و در مرحله سوم براى خویشاوندان فقیر و نزدیک و بعد براى همسایگان نادار و محتاج و در پنجمین مرحله که پائین ترین درجه و کم ثواب ترین همه است ، خرج در راه خدا (بطور کلى ) مى باشد.

روزى پیامبر درباره یکى از انصار که به هنگام مرگ ، همه دارائى اش را که منحصر به پنج یا شش برده بوده آزاد کرده و کودکان خردسال هم از خود باقى گذاشته بود، فرمود: اگر مرا از این جریان آگاه مى ساختید نمى گذاشتم او را در کنار مسلمانان دفن کنید که او با این کارش بچه هاى گدا وسائل به کف از خود باقى گذاشته و رفته است .

- پدرم حدیث کرد که رسول خدا مى فرمود: در خرج و انفاق ، اول باید از اهل و عیال شروع کنى ؛ سپس هر کسى نزدیکتر باشد، اولویت با اوست و این سخن قرآن است و مطلبى است که برخلاف پندار شما از سوى خداوند عزیز و حکیم مقرر گشته است :

(7)<والّذین اذا انفقوا لم یُسرِفوا و لمَ یْقتروا و کان بین ذلک قواماً> (آنان که به هنگام انفاق اسراف نمى کنند و سخت هم نمى گیر ند، بلکه روشى میانه دارند.) خداوند عمل کسانى را که اصلاً چیزى براى خود باقى نمى گذارند و همه چیز را به دیگران مى بخشند و باصطلاح شما ایثار مى کنند، اسراف نامیده و در بیش از یک جا فرموده : <ان الله لا یحب المسرفین > (8) خداى تعالى مؤمنان را از اسراف و زیاده روى در خرج و انفاق نهى نمود، چنانکه از سختگیرى و امساک نیز منع فرمود، اما به روش میانه فرمان داد؛ یعنى انسان نباید همه آنچه را که دارد خرج و یا انفاق کند؛ آنگاه از خدا بخواهد که به وى روزى دهد که چنین دعائى مستجاب شدنى نیست ، به علت حدیثى که از رسول خدا به ما رسیده است که فرمود:

- <دعاى چند صنف و گروه از امت من مستجاب نمى شود: مردى که پدر و مادرش را نفرین کند و علیه آنها دعا نماید؛ مردى که بدهکارش را که از پرداخت بدهى خوددارى مى کند و یا منکر مى شود، نفرین کند، در حالیکه مى توانست نوشته اى از او بگیرد و یا شاهدى اقامه کند؛ مردى که زنش را نفرین کند، چون خداوند راه خلاصى گذاشته و طلاق را حلال دانسته و او مى تواند بدین وسیله خود را رها سازد؛ مردى که در خانه اش مى نشیند و بدون اینکه حرکتى کند و بیرون رود و به جستجو بپردازد، از خدا روزى بطلبد که خداوند جل جلاله فرماید: اى بنده من ! آیا تو راهى براى جستجوى روزى ندارى و من تن سالم به تو ندادم که مى توانى در روى زمین حرکت کنى و تلاش و کوشش نمائى که در این صورت پیش من معذور بودى که به فرمان من رفتى ؟ و براى اینکه بارى بر دوش خانواده ات نباشى ، اگر خواستم برایت روزى مى دهم و اگر خواستم از دادن روزى امساک مى کنم ، ولى به هر حال تو معذور نیستى که تلاش نکنى ؛ و مردى که خداوند به او روزى فراوان و مال کلان داده است ، اما همه را بى رویه خرج کند و بعد رو به خدا نموده و گوید: پروردگارا! به من روزى بده ، که خداوند در جواب گوید: آیا من به تو روزى گسترده ندادم ؟ چرا با اقتصاد و تدبیر خرج نکردى و آنگونه که فرمان داده بودم ، عمل ننمودى ؟ چرا اسراف کردى ؟ مگر من تو را از اسراف و ولخرجى منع نکرده بودم ؟؛ و بالاخره مردى که درباره قطع رحم و خویشاوندان نزدیکش دعا کند که این دعا هم مستجاب نخواهد شد>.

خداوند به پیامبرش یاد داد که چگونه انفاق و خرج کند، بدین ترتیب که روزى پیامبر هفت مثقال طلا داشت و دوست نداشت که بخوابد و آن را انفاق و خرج ننماید؛ لذا شبانه آن را صدقه داد. صبح که شد چیزى براى خود نداشت .

اتفاقاً مرد بینوائى از او کمک خواست ، ولى پیامبر چیزى نداشت که به او بدهد گدا پیامبر را ملامت کرد و پیامبر از این جریان غمگین شد که چرا چیزى ندارد که به او بدهد؛ زیرا که پیامبر بسیار دلنازک و مهربان بود. در اینجا خداوند رسولش را ادب فرمود و چنین دستور داد:

<ولا تَجعلْ یَدک مَغلُولةً الى عُنقکَ ولاَ تبسطها کلَّ البسطِ فَتقُعدَ مَلوماً مَحسوراً>(9) (دستت را به گردن مبند (زیاد ممسک مباش ) و آن را زیاد هم نگشا (ولخرجى نکن )! پس در نتیجه ملامت شده ، حسرت خورده و از مال بیرون آمده مى نشینى .) خداوند مى خواهد به رسول خویش بفرماید که گاهى مردم از تو چیزى مى خواهند و تو را در ندادن معذور نمى دانند اگر همه آنچه را که دارى یکجا خرج کنى و از دارائى بیرون آئى حسرت مى خورى . اینها احادیثى است که قرآن صحت آنها را تأیید مى کند ؛ قرآن هم که مورد تصدیق مؤمنان و مردان خدائى است . ...(10)

- پس از او مى دانید که سلمان و ابوذر داراى چه فضیلت و ارزشى در اسلام هستند که رضوان خدا بر ایشان باد.

روش زندگى سلمان چنان بوده است که وقتى سهم خود را از بیت المال مى گرفت هزینه سالانه اش را کنار مى گذاشت تا سال بعد فرا رسد و دوباره سهم خود را بگیرد.

عده اى به سلمان اعتراض کردند که تو با این زهدى که دارى ، چرا چنین مى کنى ؟ تو از کجا مى دانى ؟ شاید امروز یا فردا بمیرى !

او در پاسخ گفت : چرا شما امیدى براى زنده ماندن من ندارید، همچنانکه بیم دارید که من بمیرم ؟ اى بى خبران ! نمى دانید که نفس انسانى در صورت عدم تأمین معیشتش مضطرب و نگران مى شود، اما وقتى که هزینه زندگى اش تأمین باشد، آرامش پیدا مى کند؟

اما ابوذر، او چندین بچه شتر و بره گوسفند داشت . شیر آنها را مى دوشید و موقعى که خانواده اش هوس گوشت مى کردند، از آنها سر مى برید. و نیز هنگامى که مهمانى به او مى رسید و یا از همشهریانش کسانى احتیاج به گوشت پیدا مى کردند، شترى نحر مى کرد و گوشت آن را تقسیم مى نمود و خود هم سهمى به اندازه دیگران نه کم و نه زیاد بر مى داشت . پس چه کسى از اینها زاهدتر است ؟ اینان کسانى هستند که رسول الله درباره شان آنگونه تعریف کرده است ؛ مع ذلک آنان در زندگى خود روزى نبوده که مالک هیچ چیز نباشند. آیا شما مى گوئید مردم لوازم زندگى خود را دور بریزند و دیگران را در استفاده از]؛< آنها بر خود و خانواده شان مقدم بدارند؟

- اى جماعت صوفى ! شنیدم پدرم به روایت از پدرانش از رسول خدا فرمود: <آنگونه که من از وضع مؤمن در شگفت مى مانم ، از هیچ چیز دیگر تعجب نمى کنم : او اگر در دنیا با قیچى قطعه قطعه شود، آن را براى خود خیر مى داند و اگر مالک همه آنچه میان مشرق و مغرب است باشد، آن را نیز براى خود خیر و صلاح مى داند. به هر حال ، هر چه خداوند برایش بخواهد او آن را براى خود خیر و صلاح مى داند>.

- اى کاش مى دانستم آیا همین اندازه صحبت براى شما کافى است یا بیشتر توضیح دهم ؟! آیا نمى دانید که خداوند عزوجل در امر جهاد، نخست هر یکنفر مؤمن را با ده نفر کافر برابر دانسته و واجب کرده بود که یک مؤمن به تنهائى در برابر ده تن کافر بایستد و پیکار کند و اگر به آنها پشت کند و فرار نماید، مستحق آتش مى شود؟ سپس خداوند در حق مؤمنان لطف کرد و به جاى ده مرد، دو مرد منظور فرمود.

- پس دو مرد، ده مرد را نسخ نمود و آن تخفیفى بود از سوى خداوند عزوجل در حق مؤمنان .

زمانى که مسلمانان از مکه به مدینه هجرت کردند آنان در ابتداى ورود به مدینه هیچ چیز نداشتند، نه مسکن و پناهگاهى و نه خورد و خوراکى . لذا ایثار براى انصار یک تکلیف ضرورى و لازم بود تا اینکه کم کم مهاجرین خود را جستند و وضع زندگیشان نسبتاً سامان یافت .

- در این موقع بود که حکم ایثار با فرمان میانه روى در انفاق نسخ گردید .

(امام صادق (ع ) لزوم جهاد یک مؤمن را با ده کافر در بدو امر که مسلمانان اندک بودند و نسخ آن را با لزوم جهاد و پیکار با دو مرد که تخفیفى بود درباره مؤمنان ، به عنوان مثال مطرح فرموده است .)

- به من بگوئید ببینم حکم قاضیان خود را در اینکه نفقه زن را بر شوهر واجب مى دانند، اما شوهر مى گوید من زاهد هستم و چیزى ندارم ، حکم عادلانه مى دانید یا ظالمانه ؟ اگر آن قضاوت را، قضاوت جور بدانید و حکمشان را هم حکمى ظالمانه تلقى کنید، مردم خود شما را ظالم و ستمگر مى شناسند و اگر آن قضات را جائر ندانید و حکمشان را عادلانه بدانید، حرف خود را نقض کرده اید که هر انسانى لازم است هزینه زندگى خود و خانواده اش را داشته باشد. و همچنین این قضاوت وصیت و احسان انسان را در بیش از یک سوم مالش مردود مى دانند.

- به من بگوئید ببینم اگر مردم ، زاهد پیشه باشند به آن معنى که شما مى پندارید، پس این همه کفاره ها، نذورات و زکات طلا و نقره و خرما و کشمش و دیگر چیزهائى را که به عنوان زکات واجب مى شود، مانند شتر، گاو و گوسفند چه کسانى بگیرند؟ (مگر نه این است که برداشت شما از زهد آن است که انسان گرسنه بماند و برهنه و کثیف زندگى کند؟) چون به نظر شما، هیچکس نمى تواند مال دنیا را براى خود داشته باشد و هر چند که خود نیازمند و فقیر باشد، باید آنرا به دیگرى دهد.

- پس چه مسلک بدى دارید شما! و چقدر نسبت به قرآن و سنت و احادیث رسول خدا که مورد تصدیق قرآنند اما شما روى ندانم کارى آنها را مردود مى دانید، جاهلید! شما در آیه هاى غریب قرآن و در ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه و امر و نهى آن دقت نمى کنید و به آنها توجه ندارید.

- به من بگوئید ببینم سلیمان بن داود را چگونه مى شناسید؟ او از خدا براى خود سلطنت خواست ؛ سلطنتى که پس از او شایسته براى هیچکس نباشد. (11)

و خداوند هم به او چنین حکومت و سلطنتى را داد و او حق مى گفت و به حقیقت عمل مى کرد و ما مى بینیم خداوند این تقاضا و این زندگى را براى او عیب نگرفت و براى هیچ مؤمنى هم آن را عیب و ننگ نمى داند. قبل از سلیمان ، پدر او داود را در نظر بگیرید که چه حکومت ، قدرت و سلطنت محکمى داشت . و همچنین یوسف که به پادشاه مصر گفت : مرا خزانه دار خود قرار بده که من مردى امین و دانا هستم . و قدرت او چنان گسترش یافت که تمام کشور مصر را تا سرزمین یمن فرا گرفت و همه در سالهاى خشکى و قحطى ، از او طعام مى گرفتند. او نیز حق مى گفت و حق عمل مى کرد و کسى را نمى شناسیم که این زندگى را براى او ننگ و عار بداند.

پس اى مدعیان زهد و تصوف ! از آداب الهى و اصول تربیتى خدائى درباره مؤمنان ، ادب آموزید و به امر و نهى خدا بسنده کنید و امور مشتبه را رها نمائید و علم چیزى را که نمى دانید به اهل آن واگذارید که در پیشگاه خدا تبارک و تعالى معذور خواهید بود و پاداش هم خواهید برد و درصدد دانستن ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه قرآن باشید و حلال را از حرام بازشناسید که آن ، شما را به خداوند نزدیکتر مى کند و شما را از جهل و نادانى دور مى سازد و جهالت را به اهل آن واگذارید که جاهل در جهان کم نیست . این اهل علم و دانشند که اندکند و خداوند فرمود: <فَوقَ کلّ ذِى علمٍ عَلیٌم >. (12)


پى نوشتها:
1 کافى ، ج 5 ص 65
2 معلوم مى شود اینان یکبار هم جلوتر نزد امام آمده ، ولى قادر به سخن و بحث نشده بوده اند.
3 الحشر 10
4 الدهر 8
5 گواینکه همیشه افرادى پر مدعا و بى ادب وجود دارند که پا از گلیم خود فراتر مى گذارند و نسبت به بزرگان دین اسائه ادب مى کنند و ندانسته به آنان خرده مى گیرند و کاتولیک تر از پاپ مى شوند.
6 یعنى انسان با وجود فقر و مسکنت خود و خانواده اش ، دیگران را مقدم بدارد و هزینه زندگى خود و]؛< خانواده را به آنها ببخشد و خود گرسنه بماند.
7 الفرقان 67
8 الانعام 141الاعراف 31
9 بنى اسرائیل 31
10 مؤلف در اینجا قسمتى از حدیث را حذف کرده است . مراجعه کنید به فروع کافى ، ج 5 ص 68
11 <وهَب لى مُلکاً لا یَنبغى لاِ حدٍ من بَعدى ...> (ص 36.
12 یوسف 38

صفحاتى از زندگانى امام جعفر صادق(ع) ، مظفر ص 286 - 300

 







مناظره امام با دوگانه پرست

(دو گانه پرستى به حضور امام صادق (ع ) آمد؛ و از عقیده خود دفاع مى کرد؛ عقیده اش این بود که جهان هستى داراى دو خدا است ؛ یکى خدایى نیکیها و دیگرى خداى بدى ها و...).

امام صادق (ع ) در رد عقیده او و هرگونه دوگانه پرستى چنین فرمود: اینکه تو مى گوئى خدا دوتا است ؛ بیرون از این تصورات نیستند:

 1-  یا هر دو نیرومند و قدیم هستند.

2-  یا هر دو ناتوان هستند.

3-  یا یکى قوى ؛ و دیگرى ناتوان است .

پس چرا یکى از آنها دیگرى را از صحنه خارج نمى کند؛ تا خود به تنهایى بر جهان حکومت کند؟ (نظام واحد جهان حاکى است که یک حاکم در جهان وجود دارد؛ بنابراین خدا؛ یک قوى مطلق است ).

نیز بیانگر یکتائى خدا است ؛ و گفتار ما را ثابت مى کند؛ زیرا همان قوى خدا است ؛ ولى دیگرى خدا نیست به دلیل ضعفى که دارد.

در مورد (ضعف هر دو خدا) یا آنها از جهتى با هم متفق هستند و از جهتى مختلف ؛ در این صورت لازم است که بین آن دو؛ یک ما به الامتیاز (چیزى که یکى از آن خدایان دارد و دیگرى ندارد) باشد؛ و نیز لازم است که آن ما به الامتیاز امرى وجودى قدیم باشد؛ و از اول همراه آن دو خدا بوده ؛ تا دوئیت آنها؛ صحیح باشد؛ در این صورت سه خدا به وجود مى آید؛ و به همین ترتیب چهار خدا و پنج خدا و بیشتر مى شود؛ و باید معتقد به بى نهایت خدا شد.

هشام مى گوید: یکى از سؤالات آن دو گانه پرست این بود که (بحث در مورد دوگانه پرستى را به اصل وجود خدا کشانید) به اما صادق (ع ) گفت : دلیل شما بر وجود خدا چیست ؟ وجود آنهمه ساخته ها بیانگر وجود سازنده است ؛ چنانکه وقتى که تو ساختمان استوار و محکم و سربر افراشته اى را دیدى ؛ یقین پیدا مى کنى که آن ساختمان ؛ بنائى داشته است ؛ گرچه تو آن بنا را ندیده باشى .

خدا چیست ؟ خدا چیزى است بر خلاف همه چیز؛ به عبارت دیگر ثابت کردن معنائى است ؛ چیزى است به حقیقت چیز بودن ؛ ولى جسم و شکل ندارد؛ و به هیچیک از حواس ؛ درک نمى شود؛ و خیالها او را در نمى یابند؛ و گذشت زمان ؛ او را کاهش و دگرگون نسازد .
پاسخ به سؤالات منکر خدا

یکى از منکران خدا که سؤالات پیچیده اى درباره خداشناسى در ذهن خود انباشته بود؛ به حضور امام صادق (ع ) آمد و سؤالات خود را مطرح کرد؛ و امام به یکایک آن پاسخ داد؛ به ترتیب زیر: خدا چیست ؟

او چیزى بر خلاف همه چیز است ؛ که گفتارم به یک معنائى بر مى گردد؛ او چیزى است به حقیقت معنى چیز؛ نه جسم است و نه شکل ؛ نه دیده مى شود و نه لمس مى گردد؛ و با هیچیک از حسهاى پنچگانه (بینائى - شنوائى - چشائى - بویائى - و بساوائى ) درک نمى گردد؛ خاطرها به او نمى رسند؛ گذشت روزگار؛ موجب کاهش و دگرگونى او نخواهد شد.

تو مى گوئى خدا شنوا و بینا است ؟ آرى شنوا است ولى بدون عضو گوش ؛ و بینا است بدون وسیله چشم ؛ بلکه به ذات خود شنوا و بیناست ؛ البته منظورم این نیست که او چیزى است ؛ و ذات خود شنوا و بیناست ؛ البته منظورم این نیست که او چیزى است ؛ و ذات او چیز دیگر؛ بلکه براى فهماندن تو این گونه سخن گفتم ؛ حقیقت این است که او با تمام ذاتش مى شنود؛ اما معنى کلمه تمام  این نیست که او جز دارد؛ بلکه مى خواهم مقصودم را به تو بفهمانم ؛ برگشت سخنم این است که : او شنوا؛ بینا و دانا است بى آنکه صفاتش جداى از ذاتش باشد.

- پس خدا چیست ؟

او رب ّ (پروردگار)؛ معبود و الله  است ؛ اینکه مى گویم الله و رب است منظورم اثبات لفظ الف ؛ لام ؛ ها؛ را و با نیست ؛ بلکه منظور آن حقیقت و معنایى است که آفریننده همه چیز است ؛ و نامهائى مانند: الله ؛ رحمان ؛ رحیم ؛ عزیز؛ و... اشاره به همان حقیقت است ؛ و او است پرستیده شده بزرگ و عظیم .

هر چیزى که در خاطر انسان بگذرد؛ او مخلوق (ذهن )است ؛ نه خالق .

اگر سخن تو درست باشد؛ لازمه اش این است که وظیفه خداشناسى از ما ساقط شود؛ زیرا ما فقط به شناختن آنچه که در ذهن مى گذرد مکلف مى باشیم ؛ آنچه که ما درباره خدا مى گوئیم این است که : هر چیزى که به وسیله  حواس ؛ قابل حس باشد و در محدوده احساس ما در آید مخلوق است (ولى حقیقت خدا قابل درک با حواس نیست ؛ پس او خالق است ).

ذات پاک خدا داراى دو جهت نیست :

1- نیستى، 2-  شباهت به اشیا؛
که شباهت از ویژگیهاى مخلوق است که اجزایش بهم پیوسته بوده ؛ و هماهنگى آشکار دارد؛ داراى پدید آورنده و آفریدگار است ؛ که آن آفریدگار غیر از آفریده ها است و شباهت به آنها ندارد؛ وگرنه مانند آنها داراى صفات آنها مى گردد مانند: پیوستگى، هماهنگى، تغییر، نبود و بود؛ و انتقال از کودکى به بزرگى ؛ و از سیاهى به سفیدى ؛ و از نیرومندى به ناتوانى و حالات دیگر که نیازى به شرح آنها نیست .

- آیا خدا داراى ذات و خودى است ؟

آرى ؛ جز با ذات و خودى چیزى ثابت نگردد.

- آیا خدا چگونگى دارد؟

نه ؛ زیرا کیفیت و چگونگى جهت چیزى است (مثل سفیدى براى کاغذ) و او جهت ندارد؛ ولى باید در خداشناسى از دو چیز دورى کنیم :

1 تعطیل و نیستى خدا.

2 تشبیه خدا به چیزى ؛ زیرا کسى که ذات خدا را نفى کند؛ او را انکار نموده ؛ ربوبیت او را رد کرده ؛ و او را ابطال نموده است ؛ و اگر کسى او را به چیزى تشبیه کند؛ او را موصوف به صفات ساخته شده که سزاوار مقام ربوبیت نیست کرده است ؛ بنابراین ؛ کیفیت به این معنى براى او درست نیست ؛ اما توصیف او به کیفیت به این معنى که او را از دو جهت تعطیل  (نیستى ) و تشبیه  بیرون آورد؛ براى خدا ثابت است .

- آیا خدا؛ خودش متحمل رنج و زحمت کارها مى گردد؟

او برتر از چنین نسبتى است ؛ تحمل رنج ؛ از صفات مخلوق است که انجام کارها براى او بدون رنج میسر نیست ؛ ولى ذات پاک خدا بالاتر از این تصورات است ؛ اراده و خواستش ؛ نافذ است ؛ و آنچه بخواهد انجام خواهد شد.



 








مناظره ابوحنیفه و امام صادق (علیه السلام)

روزى ابو حنیفه - یکى از پیشوایان و رهبران اهل سنّت - به همراه عدّه اى از دوستانش به مجلس امام جعفر صادق علیه السلام وارد شد و اظهار داشت :

یابن رسول اللّه ! فرزندت ، موسى کاظم علیه السلام را دیدم که مشغول نماز بود و مردم از جلوى او رفت و آمد مى کردند؛ و او آن ها را نهى نمى کرد، با این که رفت و
آمدها مانع معنویّت مى باشد؟!

امام صادق علیه السلام فرزند خود موسى کاظم علیه السلام را احضار نمود و فرمود: ابو حنیفه چنین مى گوید که در حال نماز بودى و مردم از جلوى تو رفت و آمد مى کرده اند و مانع آن ها نمى شدى ؟

پاسخ داد: بلى ، صحیح است ، چون آن کسى که در مقابلش ایستاده بودم و نماز مى خواندم ، او را از هر کسى نزدیک تر به خود مى دانستم ، بنابر این افراد را مانع و مزاحم عبادت و ستایش خود در مقابل پروردگار متعال نمى دانستم .

سپس امام جعفر صادق علیه السلام فرزند خود را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد، که نگه دارنده علوم و اسرار الهى و امامت هستى .

بعد از آن خطاب به ابو حنیفه کرد و فرمود: حکم قتل ، شدیدتر و مهمّتر است ، یا حکم زنا؟

ابو حنیفه گفت : قتل شدیدتر است .

امام علیه السلام فرمود: اگر چنین است ، پس چرا خداوند شهادت بر اثبات قتل را دو نفر لازم دانسته ؛ ولى شهادت بر اثبات زنا را چهار نفر قرار داده است ؟!

سپس حضرت به دنباله این پرسش فرمود: بنابر این باید توجّه داشت که نمى توان احکام دین را با قیاس استنباط کرد.

و سپس افزود: اى ابوحنیفه ! ترک نماز مهمّتر است ، یا ترک روزه ؟

ابو حنیفه گفت : ترک نماز مهمّتر است .

حضرت فرمود: اگر چنین است ، پس چرا زنان نمازهاى دوران حیض و نفاس را نباید قضا کنند؛ ولى روزه ها را باید قضا نمایند، پس احکام دین قابل قیاس نیست .

بعد از آن ، فرمود: آیا نسبت به حقوق و معاملات ، زن ضعیف تر است ، یا مرد؟

ابوحنیفه در پاسخ گفت : زنان ضعیف و ناتوان هستند.

حضرت فرمود: اگر چنین است ، پس چرا خداوند متعال سهم مردان را دو برابر سهم زنان قرار داده است ، با این که قیاس برخلاف آن مى باشد؟!

سپس حضرت افزود: اگر به احکام دین آشنا هستى ، آیا غائط و مدفوع انسان کثیف تر است ، یا منى ؟

ابو حنیفه گفت : غائط کثیف تر از منى مى باشد.

حضرت فرمود: اگر چنین است ، پس چرا غائط با قدرى آب یا سنگ و کلوخ پاک مى گردد؛ ولى منى بدون آب و غسل ، تطهیر نمى شود، آیا این حکم با قیاس سازش دارد؟!

پس از آن ابوحنیفه تقاضا کرد: یاابن رسول اللّه ! فدایت گردم ، حدیثى براى ما بیان فرما، که مورد استفاده قرار دهیم ؟

امام صادق علیه السلام فرمود: پدرم از پدرانش ، و ایشان از حضرت امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام روایت کرده اند، که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند متعال میثاق و طینت اهل بیت رسول اللّه صلوات اللّه علیهم را از اعلى علّیین آفریده است .

و طینت و سرشت شیعیان و دوستان ما را از خمیر مایه و طینت ما خلق نمود و چنانچه تمام خلایق جمع شوند، که تغییرى در آن به وجود آورند هرگز نخواهند توانست .

بعد از آن که امام صادق علیه السلام چنین سخنى را بیان فرمود ابو حنیفه گریان شد؛ و با دوستانش که همراه وى بودند برخاستند و از مجلس خارج گشتند.

 

اختصاص شیخ مفید: ص 189

 







پنجاه سال در جستجوى رهبر آگاه

بُرَیْهْ یا بُرَیْهه  از علماى بزرگ هفتاد ساله مسیحى در عصر امام صادق (ع ) بود که مسیحیان به وجود او افتخار مى کردند؛ او مدتى بود که عقیده اش نسبت به آئین مسیحیت سست شده بود؛ و به دنبال دین حق مى گشت و با بسیارى از مسلمانان بحث و مناظره نموده بود؛ او همسر خدمتگزارى داشت که مطالب دینى را با او در میان مى گذاشت ؛ ولى با آن همه بحث و بررسى هنوز به نتیجه نرسیده بود؛ تا اینکه شیعیان او را به هشام بن حکم  یکى از شاگردان زبردست و دانشمند امام صادق (ع ) معرفى کردند.

بُرِیْهَه روزى با جمعى از مسیحیان به مغازه هشام در کوفه رفتند؛ دیدند هشام به عده اى قرآن یاد مى دهد؛ بریهه به هشام گفت : با همه عالمان و متکلمان اسلام  بحث و مناظره کرده ام ؛ ولى به نتیجه نرسیده ام ؛ اینک آمده ام با تو مناظره کنم .

هشام در حالى که خنده بر لب داشت ؛ به او گفت : اگر معجزات حضرت مسیح (ع ) را مى خواهید ندارم.

سپس او سؤالاتى درباره اسلام ازهشام کرد و پاسخ کافى شنید؛ آنگاه هشام از او سؤالاتى درباره مسیحیت کرد؛ ولى او در پاسخ درمانده شد.
سرانجام بریهه شرمسار شد؛ و همراهانش اظهار پشیمانى مى کردند؛ و با این وضع متفرق شدند.

بریهه به خانه خود بازشگت و جریان ملاقات خود با هشام را براى همسرش تعریف کرد؛ و همسرش گفت : اگر در جستجوى دین حق هستى ؛ غمگین نباش ؛ هر کجا حق را دیدى بپذیر و در این مسیر لجاجت نکن .

بریهه سخن او را پذیرفت ؛ و روز دیگر نزد هشام رفت و به او گفت : آیا تو معلم و رهبرى نیز دارى ؟

- آرى .

او کیست و در کجاست و در چه حال است ؟

اندکى از نژاد و عصمت و علم و سخاوت و شجاعت امام صادق (ع ) را بیان کرد؛ و سپس گفت : اى بریهه ! خداوند هر حجتى را که بر مردم دورانهاى گذشته منصوب نموده ؛ براى مردم دوران وسط و اخیر نیز اقامه کرد؛ و هیچگاه حجت خدا و دین از میان نرود.

سخن بسیار درستى گفتى آنگاه بریهه همراه همسر خود با هشام به سوى مدینه رهسپار شدند؛ تا به حضور امام صادق (ع ) برسند.

هشام همراه بریهه و همسر او (مسافرت طولانى بین کوفه ومدینه را به پایان رسانده ) به مدینه رسیدند. براى دیدار امام صادق (ع ) به خانه آن حضرت رفتند؛ در آنجا با امام کاظم (ع ) فرزند امام صادق (ع ) (که در آن وقت کمتر از بیست سال داشت ) ملاقات نمودند.

هشام داستان خود با بریهه را براى امام کاظم (ع ) نقل کرد؛ در این هنگام امام کاظم (ع ) به بریهه فرمود: تا چه اندازه به کتاب دینت (انجیل ) آگاهى دارى ؟

آن را مى دانم .

- تا چه اندازه اطمینان دارى که معنیش را بدانى ؟

به آن به خوبى آگاه هستم ؛ و در این جهت ؛ اطمینان بسیار دارم .

آنگاه امام کاظم (ع ) مقدارى از فرازهاى کتاب انجیل را خواند؛ بریهه (آنچنان تحت تأثیر جاذبه قرائت امام قرار گرفت که هماندم نور ایمان بر سراسر قلبش تابید و) عرض کرد:

ایاک کنت اطلب منذ خمسین سنة او مثلک

پنجاه سال است که من در جستجوى تو یا مانند تو بودم

 

ملاقات عالم بزرگ مسیحى با امام صادق (ع )

بریهه ؛ عالم بزرگ میسحیان از آن پس به خدا (و اسلام ) ایمان آورد؛ و در راه ایمان ؛ به خوبى استوار ماند؛ بانوئى که همراهش بود نیز مسلمان شد؛ آنگاه هشام همراه بریهه و آن بانو به حضور امام صادق (ع ) رسیدند؛ و هشام جریان ملاقات حضرت کاظم (ع ) را با بریهه ؛ براى امام صادق بازگو گرد.

امام صادق (ع ) این آیه (34آل عمران ) را خواند: ذریة بعضها من بعض و الله سمیع علیم : آنها فرزندان و دودمانى بودند که (از نظر علم و کمال ) بعضى از بعض دیگر گرفته شده بودند؛ و خداوند شنوا و دانا است .

(یعنى حضرت کاظم (ع ) گلى از نژاد رسالت و نبوت است که آن گونه بریهه را تحت تأثیر قرار داده است ).

در این هنگام بریهه به امام صادق (ع ) عرض کرد: تورات و انجیل و کتابهاى آسمانى که بر پیامبران نازل شد؛ از کجا به دست شما رسیده است ؟!

ـ این کتابها از ناحیه خود آن پیامبران ؛ به ارث به ما رسیده است (منظور ارث معنوى و علمى است ) همانگونه که آنها کتابهاى آسمانى را مى خواندند؛ ما هم مى خوانیم ؛ و همانگونه که آنها بیان مى کردند؛ ما نیز بیان مى کنیم .

و این را بدان که :

ان اللّه لا یجعل حجةً فى ارضه یسأل عن شیى قبقول : لا أَدرى : همانا خداوند حجتى در زمین خود نمى گذارد که چیز از او بپرسند و او بگوید: نمى دانم  بلکه او قدرت پاسخگویى به همه سؤالات را دارد .


 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۲۸
محسن حسینی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی