اعتراف به ناتوانى و بیچارگى در برابر خداوند
اعتراف به ناتوانى و بیچارگى در برابر خداوند
ریشه کمبودها از نبود عشق است اگر عشق باشد هر کار نشدنى، ممکن مىشود. مؤمن بیشترین حب را به خداوند دارد و عشق به خداوند است که انسان را در بلاها و حوادث و اعتراف و شکایتها شکیبا مىسازد. اگر عشق نبود انبیا و اولیاى الهى نمىتوانستند در فشارها تاب بیاورند. اگر عشق پیدا شود، آدمى به غیر از ذکر و طاعت معشوق، چیز دیگرى نمىتواند داشته باشد؛ چرا که عاشق از معشوق جز حب نمىخواهد، اگر محبت بیاید خیر دنیا و آخرت آمده است؛ بر این پایه بدون حب، عشق حقیقى و کمال عارفانه پدید نمىآید. طبیعت انسان در برابر عظمت کمالات و ابهت خیره کننده حق، بسیار فروتن و مطیع است. آنگاه که نفس، خود را در محضر پرشکوه قدرت شکستناپذیر و مطلق مىیابد، بقاى هستى خویش را در پناه وصل به او و بالاتر در فنا و محو در وجود او مىبیند، تا شخصیتى همانند او براى خود بسازد. ریشه تقلیدهاى نادرست و خودمحورىهاى سلطه گرانه در طول تاریخ بشر، در حب کمال خواهى و برترطلبى مطلق است. اگر الگوى قدرت و کمال، مجازى و ساختگى و زود زوال باشد؛ خضوع در برابر او به محدودیت و نابودى پایان مىیابد. اکنون تاریخ گواه است که گروهى از مردم در برابر ستمگران تسلیم بودهاند و همه هستى وجود و شخصیت و مال و ناموس خود را در برابر آنان فروختهاند. و این فروتنى دروغین سبب جلوه باطل و ضعیف شدن حق مىگردد و خداى منّان هرگز به دولت باطل فرصت ماندگارى نمىدهد و آنهم در مقطعى فرو مىپاشد. ابوصباح کنانى مىگوید: خدمت امام صادق علیه السلام بودم که پیرمردى بر آن حضرت وارد شد و عرض کرد: یا اباعبداللّه! من از فرزندانم و برادرانم و جفاکاریشان با این سالخوردگىام نزد شما شکایت مىکنم. حضرت صادق علیه السلام به او فرمود: اى پیرمرد! براى حق دولتى و براى باطل هم دولتى است. و هر یک از این دو دولت، رفیقش خوار است و همانا کمترین مصیبتى که در دولت باطل به مؤمن مىرسد آزار کشیدن از فرزندان و ستم برادران اوست. و هیچ مؤمنى نباشد که در دولت باطل آسایش ببیند مگر آن که پیش از مرگش گرفتار ضرر در بدنش یا فرزندانش یا مالش شود تا خداوند او را از آنچه در دوران حکومت باطل به دست آورده رها سازد و بهرهاش را در دولت حق بسیار گرداند، پس صبر کن و مژده بر تو باد. «1» و چنانچه الگوى کامل، بىنهایت و قدرت حقیقى باشد و انسان بداند که سود و زیان، عزت و ذلت، فقر و ثروت و مرگ در زندگى در دست آن قادر مطلق است. در برابر حق مطلق، زبان تضرّع و اعتراف مىگشاید و در عمل هم به منبع قدرت و کمال نامحدود متصل مىگردد. همان گونه در باب عصمت ائمه اطهار علیهم السلام آمده است: هرگز اظهار عجز و ناتوانى یا اعتراف به خطایى و هر آنچه نشانه تواضعى که از معصومان علیهم السلام در قالب دعا و مناجات و اندرز به ما رسیده است، جهت آموزش و تمرین بندگى براى انسان است. پس ابراز هر گونه اندوه یا شکایت یا درد اشتیاق به حق تعالى نه از روى نیاز و کمبود جسمى است، بلکه وسیله راز و نیاز و ارتباط با خداوند است تا پیوند بین خالق و مخلوق برقرار باشد. آنگاه که سیّد الساجدین در مناجات خویش عرضه مىدارد: إِلهى طالَ حُزْنى وَ رَقَّ عَظْمى وَ بَلِىَ جِسْمى وَ بَقِیَتِ الذُّنُوبُ عَلَى ظَهْرى فَإِلَیْکَ أَشْکُو سَیِّدى فَقْرى وَ فاقَتى وَ ضَعْفى وَ قِلَّةِ حِیلَتى. «2» خدایا! اندوهم دراز گشته و استخوانم نازک شده و بدنم پوسیده شده و گناهان بر پشتم انباشته است. پس آقایم به سوى تو از تهیدستیم و نیازم و سستیم و کمى چارهام، شکایت مىکنم. هر چه امام معصوم خود را کوچکتر و ناتوانتر در محضر دوست ببیند، دلیل بر عظمت معرفت و وسعت بیشتر دامنه علم او به صفات حضرت حق است. زمینهساز تربیتى این گونه دعاها و مناجاتهاى عارفانه، به قدرى مؤثّر بوده که حضرت سجّاد علیه السلام پس از شهادت پدر بزگوارش، چنان کوبنده و پرصلابت؛ دستگاه پلید اموى را متزلزل نمود و حکومت آنان را برچید.
سرنگونى دشمن در تحمل رنج و اندوه
یک نمونه از کرامتهاى حضرت سجّاد علیه السلام که دشمنان را سرکوب مىنمود اینکه: «ابن شهاب زُهْرى مىگوید: روزى که امام سجّاد علیه السلام را به فرمان عبدالملک بن مروان در غلّ و زنجیر کرده بودند و با گروهى از مأموران به عنوان تبعید به طرف شام حرکت مىدادند، من از مأموران حکومتى براى خداحافظى با امام سجّاد علیه السلام اجازه ملاقات گرفتم. چون به خدمت حضرت شرفیاب شدم و آن حضرت را دیدم که پاهایش در بند و دستانش در غل و زنجیر است به گریه افتادم و گفتم: اى کاش! غل و زنجیر به گردن من بود و شما آزاد و سالم و آسوده مىبودید. امام علیه السلام فرمود: اى زُهرى! نگران مباش، اگر بخواهم، این رنجها از من برداشته مىشود، ولى آن را از این جهت که مرا به یاد عذاب الهى در قیامت مىاندازد دوست دارم و شما نیز هر گاه چنین احوالى را دیدید، عذاب خدا را به خاطر آورید و از آن اندیشه نمایید. آنگاه فرمود: این وضع تا مسافت دو منزلى مدینه بیشتر ادامه نخواهد یافت. زهرى مىگوید: من با امام علیه السلام خداحافظى کردم، پس از چهار روز دیدم که مأموران حکومتى و گماشتگان آن حضرت سراسیمه و مضطربانه به مدینه بازگشته و در جستجوى امام علیه السلام هستند. چون علت را پرسیدم گفتند: هنگامى که به دو منزلى مدینه رسیدیم شب فرا رسید. ما آن حضرت را در حالى که در غل و زنجیر بسته بودیم در خیمهاى جا دادیم. صبح که فرا رسید و داخل آن خیمه شدیم اثرى از حضرت ندیدیم و باکمال تعجّب غل و زنجیر را بر زمین افتاده دیدیم و تا این لحظه آن حضرت را نیافتهایم. زهرى مىگوید: پس از آن حادثه حیرتانگیز به شام رفتم و عبدالملک مروان را دیدم و او از من، احوال و قضایا را پرسید و من آنچه را دیده و شنیده بودم، نقل کردم، عبدالملک دیوانهوار گفت: به خدا سوگند! در همان روزى که نگهبانان به دنبال ابوالحسن مىگشتند، آن حضرت نزد من آمد و فرمود: چرا با من چنین مىکنى؟ مرا با تو و تو را با من چه کار است؟ گفتم: دوست دارم نزد من باشید. حضرت فرمود: ولى من دوست ندارم که نزد تو باشم. این را فرمود و بیرون رفت، ولى به خدا سوگند چنان هیبتى از او به من رسید که لباسم را آلوده کردم.» «3» این قبیل حکایات؛ نشانگر احاطه فیضى و قهرى بر امور تکوینى بشر است، ولى از آن جا که حکومت و مصلحت خداوند بر آن است که ولایت حق بر نظام طبیعت آفرینش، همراه با آزمایش و عبرت و مدارا باشد؛ پس از انتقام و کیفر و نابودى مطلق موجودات، چشم پوشى مىشود.
(عبدالرزاق بیگ دنبلى) [ «8» اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ ثَنَائِی عَلَیْکَ وَ مَدْحِی إِیَّاکَ وَ حَمْدِی لَکَ فِی کُلِّ حَالاتِی حَتَّى لَا أَفْرَحَ بِمَا آتَیْتَنِی مِنَ الدُّنْیَا وَ لَا أَحْزَنَ عَلَى مَا مَنَعْتَنِی فِیهَا وَ أَشْعِرْ قَلْبِی تَقْوَاکَ وَ اسْتَعْمِلْ بَدَنِی فِیمَا تَقْبَلُهُ مِنِّی وَ اشْغَلْ بِطَاعَتِکَ نَفْسِی عَنْ کُلِّ مَا یَرِدُ عَلَیَّ حَتَّى لَا أُحِبَّ شَیْئًا مِنْ سُخْطِکَ وَ لَا أَسْخَطَ شَیْئًا مِنْ رِضَاکَ] خدایا! بر محمد و آلش درود فرست و ثنایم را براى خودت، و ستودنم را محض حضرتت، و سپاسم را در تمام حالاتم به خاطر وجود مبارکت قرار ده، تا به آنچه از دنیایم عطایم مىکنى، خوشحال نشوم، و بر آنچه در دنیا محرومم مىکنى اندوهگین نگردم، و تقوایت را به قلبم بچسبان، و بدنم را در اعمالى که از من قبول مىکنى به کارگیر و وجودم را، براى دور ماندن از هر خلافى که به جانب من مىآید، به طاعت و بندگیت مشغول دار، تا ذرهاى از خشمت را دوست نداشته باشم، و نسبت به ذرّهاى از خشنودیت خشم نورزم.
اخلاق قارونى انسان به اراده حضرت حق، محض قرار گرفتن در میدان عبادت و بندگى که باعث شکوفائى گل وجود اوست، و از این طریق تبدیل به منبع خیر و برکت، و تأمین کننده سعادت دنیا و آخرت مىشود آفریده شده است. او اگر با نیتّى پاک، و قلبى صاف تمام برنامههاى ظاهرى و باطنیش را هماهنگ با دستورهاى حضرت حق کند بدون تردید تمام لحظات عمرش حتى لذّت برىهاى جسمیش تبدیل به عبادت مىشود، و به خاطر آن مستحق اجر و مزد و بهشت عنبر سرشت مىگردد. او باید خود را در این چند روزه عمر مسافر بداند، مسافرى که باید براى عیش ابد دنیاى دیگر زاد و توشه بردارد، زاد و توشهاى که جز طاعت و عبادت و ایمان و اخلاق و خدمت به خلق خدا چیزى نیست. او نباید آن چنان به دنیا دل ببندد که این دلبستگى حجاب بین او و حضرت حق و عبادات و طاعات گردد، و از این رهگذر به شقاوت ابدى دچار شود. او باید کسب و کار و خانه و مسکن و لباس و غذا و درآمد و ثروت را به عنوان وسیله عبادت و بندگى نظر کند، و از این طریق بر ارزش و عظمت و کرامت خود بیفزاید. او باید آن چنان روحیه ملکوتى و حالتى عرشى پیدا کند که روى آوردن دنیا وى را خوشحال و مغرور و متکبر و خودبین نسازد، و روى گرداندن دنیا او را دچار تأسف و غصه و بدبینى و جدائى از حق نکند که اگر چنین شود دچار اخلاق قارونى شده و به عذاب خسف و غضب و سخط حق و آتش جهنم دچار گردد. با کمک آیات قرآن، و قلب صاف، و روانى پاک، و بصیرتى نافذ به نظام هستى بنگرید، تا هر چیزى را بر وفق حکمت و مصلحت و عدالت خداوندى سرجایش ببینید، و حالتان حالى شود که جلوات امور مادى خوشحالتان نکند و در این صورت دچار خودباختگى و غرور شوید، و پشت کردن دنیا گرفتار اندوه و غصه و رنجتان ننماید، تا دست روى دست گذارید و از حرکت به سوى قرب حق و لقاى حضرت دوست، باز بمانید. لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلى ما فَاتَکُمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ وَ اللّهُ لایُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ» «4» تا [با یقین به این که هر گزند و آسیبى و هر عطا و منعى فقط به اراده خداست و شما را در آن اختیارى نیست] بر آنچه از دست شما رفت، تأسف نخورید، و بر آنچه به شما عطا کرده است، شادمان و دلخوش نشوید، و خدا هیچ گردنکش خودستا را [که به نعمت ها مغرور شده است] دوست ندارد. انَّ قارُونَ کانَ مِنْ قَومِ مُوسى فَبَغى عَلَیْهِمْ وَ آتَیْناهُ مِنَ الْکُنُوزِ ما انَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ اولِى الْقُوَّةِ اذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لاتَفْرَحْ انَّ اللّهَ لایُحِبُّ الْفَرِحینَ» «5» همانا قارون از قوم موسى بود که بر آنان تعدى و تجاوز کرد، و از گنجینههاى مال و ثروت آن اندازه به او دادیم که حمل کلیدهایش بر گروهى نیرومند گران و دشوار مىآمد. [یاد کن] هنگامى که قومش به او گفتند: [متکبرانه و مغرورانه] شادى مکن، قطعاً خدا شادمانان [متکبر و مغرور] را دوست ندارد.
حکایت قارون «قارون از خاندان موسى، و از افرادى بود که نسبت نزدیکى با وى داشت. خداوند به قارون زندگى سعادتمندى داده بود، او رزق فراوان و اموال زیادى در اختیار داشت، اسباب سعادت براى وى جمع شده بود، و از دنیا بهرهاى برده بود که فقط براى افراد انگشت شمارى ممکن است به این وضع برسند. او ثروت سرشارى بهم زد، خزائن او از اموال انباشته بود، صندوق هایش آن قدر مملو از پول بود که حفظ کلیدهاى آن براى انبار داران مشکل بود، و حمل و نقل آن برایشان سنگین مىنمود، و افراد تنومند و صاحب نیرو از جابهجا کردن آن رنج مىبردند!! قارون در میان بنى اسرائیل زندگى خوشى داشت، لباسهاى فاخر مىپوشید، و بدون زینت از منزل خود خارج نمىگردید. براى خود کاخ ساخته بود و در آن جا به عیش و عشرت مىگذرانید، نوکرانى براى خود برگزیده بود، غلامان و حیواناتش فراوان بودند. آن قدر ثروتش زیاد شد که حالت روحى او صددرصد مادى گشت، به هر چه علاقه پیدا مىکرد نسبت به آن حریص مىشد و درصدد مهیا کردنش برمىآمد! او مىخواست اگر خوش گذرانى را پایانى است به پایان آن برسد. فراموش نگردد، ثروت دنیا از ابتداى جهان تا کنون زینت زندگى و شادابى آن بوده است، اساس و رکن زندگى ظاهرى بر پایه مال است ولى این ثروت و مال به هر کس حاکم شد خود خواه ویاغى گردید. انسان بى تقوا به ثروت مغرور مىشود و خودسر مىگردد، و گمان مىنماید کسى بر او قدرت ندارد، خیال مىکند مردم از نژاد او نیستند و یا این که فقط براى نوکرى او خلق شدهاند، لذا هرگاه سخن گفت باید سرهاى مردم در اثر شنیدن صدایش پائین بیاید، و هر وقت اشاره کرد باید برایش آماده شوند یا آماده کنند تا موقعى که کسى را احضار کرد باید فوراً حاضر شود، واجب است به او ارادتمند باشند و اگر ارادتى ندارند، باید اظهار ارادت نمایند، و اگر چنین نکردند مرگ براى آنان حتمى است. قارون فرد نوخاسته اجتماعى نبود، بلکه مانند دیگر مردم خلق شده بود، امتیازى بر سایرین نداشت، ولى خود را نوخاسته خواند، و براى خویش امتیازات زیادى در حالى که حقش نبود، قائل شد. قارون نسبت به زیردستان ستمگرى روا داشت، و آنان را تحت نفوذ خود درآورد، و غضب و ستم خود را به آنان چشاند! اى کاش این ثروتمندان، از خودخواهى خویش مىکاستند، و زندگى را همان طورى که هست درک مىکردند، و راه صحیح را به دست مىآوردند، اینان درک مىنمودند که تنها مال و ثروت، مردم را نسبت به انسان متواضع نمىسازد و آنان را بنده انسان نمىکند. بلکه مردم خودباخته احسان وخوبى و فضیلتند. هرگاه ثروتمندان به قانون الهى گردن نهند، و حق سائل و محروم را بپردازند، و با مال و اندوخته خویش خلأهاى اجتماعى را پر کنند محبوب خدا و خلق مىگردند. اما چه باید کرد که مال و ثروت بعضى از قلبها را کور مىکند، و غرور و خودخواهى مىآورد، و تنها جمعیتى را جلب مىکند که فریب کار و متملّقاند! بنى اسرائیل دیدند، قارون در طغیانگرى و ستمگرى خود سرعت مىگیرد و دائم راه وروش عوض مىکند، غم او افزایش ثروت است گرچه به قیمت گرسنگى دیگران باشد، این روش را با غرور و تکبر و خودخواهى انجام مىداد و به یاغىگرى خود مىافزود. مردم علیه وى بپاخاستند و تصمیم گرفتند که روح نیکوکارى را در وى به وجود آورند، و مطالبى را که درک نمىکند به اواطلاع دهند و او را پند و اندرز گویند که ثروت بیش از این او را گول نزند، و به گمراهى نبرد، و بین او و نیکىها جدائى نیندازد، و نگذارد بى نوایان بى نواتر شوند، و اشک مستمندان بیش از این بر چهره مظلومشان جارى شود، مقصود مردم این بود که قارون در دنیا محترم باشد، و در آخرت به پاداش نیک برسد، و این گونه زندگى سالم از ثروت براى ثروتمند بهتر ومحفوظتر است. ملت به قارون گفتند: ما نمىخواهیم دستت از مال و زینت دنیا تهى گردد، و از نشاط جهان بى بهره بمانى، نه ما چنین برنامهاى را اراده نکردهایم و آن را نیز نمىپسندیم، بلکه ما عقیدهاى درباره تو داریم که براى ما و تو خوب است. عقیده ما این است که از خوراکهاى حلال و لباسهاى مباح ومنزل و مسکن پاک به اندازهاى که لازم است استفاده کنى، و روش تو نباید توأم با بى اعتنائى به محرومان باشد، و راه تو نباید راهى باشد که بینوایان درآن راه نداشته باشند، همان طور که خداوند به تو احسان کرده، تو هم به ضعیفان و دردمندان و مستمندان احسان کن، تا خداوند نعمتش را بر تو حفظ کند و اموالت را فراوان سازد، و خیر و برکت خود را بر تو جارى گرداند. اى قارون! مگر نمىدانى که ثروت دنیا مانند سایهاى است که برطرف مىگردد، و ودیعهاى است که باید به صاحبش برگردد، به ثروت خود خرسند مباش، به این مالى که دارى مغرور نگرد، بلکه این ثروت را وسیله سعادت روز بازپسین خود قرار ده، و بدان ما که تورا نصیحت مىکنیم از باب خیر خواهى و علاقه به تو است، ما مىترسیم خداوند این ثروت را از تو بگیرد و از عنایت و لطف او محروم گردى و بهشت بر تو حرام شود!! اما افسوس که گوش یاغیان وطاغیان براى پذیرفتن و گوش دادن به پند و اندرز آماده نیست، قلب قارون فقط به عشق ثروت مىتپید، خودخواهى او افزوده گشت، و کلمات قوم در روحش اثر نگذاشت. او به مخالفت با مردم برخاست و گفت: من نیازى به پند و اندرز شما ندارم، عقلم از شما بهتر و رأى و فرمانم از شما قاطعتر است. من این ثروت و مال را به خاطر این که شایسته و سزاوارم به دست آوردهام، این نصیحتها را براى خود ذخیره کنید، و با این پندها به اصلاح امور خود اقدام نمایید، من از جهت مقام و دانش از شما برتر و بهترم. قارون تصمیم گرفت بر ناراحتى آنان بیفزاید، لذا با لباسهاى زیباى خود در میان مردم عبور مىکرد، و ثروت فراوان و مال زیاد خویش را که خدا به او داده بود، با ناز و خودخواهى به رخ مردم مىکشید. ضعفاى بنى اسرائیل مىدیدند که قارون با لباسهاى زیبا و بلند، با کمال خودخواهى روى حیوانهاى قوى هیکل سوار مىشود، و غلامان و نوکران اطراف او را مىگیرند، چشمهاى آنان به او خیره مىشد و در باطن خود رنج مىبردند و به یکدیگر مىگفتند: اى کاش! ما هم ثروت قارون را داشتیم که وى داراى ثروت فراوان و نصیب عظیمى از جهان است! وقتى پند و اندرز براى امثال قارون ثمر بخش نیست، و خویشاوندى با موسى براى توجه قلب وى کافى نیست، دیدن دردمندان افکار او را متوجه نمىسازد، و فقیر پاسخى براى اصلاح کار خود نمىیابد، باید شمشیر قانون بیرون آید و پردههاى ضخیم را پاره کند، و حجابها را بشکافد و تاریکىهاى متراکم را برطرف سازد، تا براى کار خیر آماده گردد، و متوجه کارهاى شایسته شود. موسى با کمال شدت و اصرار باید به قارون اعلام نماید که باید زکات مال خویش را بپردازد، و به فقرا و مستمندان احسان نماید؛ زیرا در ثروت او، حق معینى براى فقیر ومحروم موجود است. قارون در جهل فرو رفته، و راه درک حقیقت به رویش بسته شده و بخل بر او حاکم گشته، لذا دیگر گوش به حرف موسى نمىدهد، او را مسخره مىکند و به او مىخندد، به موسى تهمت مىزند، و با غرور خاصى حرف را رد مىنماید. به موسى مىگوید: از تو رنجها دیدیم تا این که دین جدیدى براى ما آوردى و ما با تو همکارى کردیم، امر به برنامههاى زیادى دادى، به اوامرت گردن نهادیم، این اطاعت ما از تو و فرمانبرى از دستورهایت تو را طمع کار ساخت و به تو جرأت داد که بر ما بتازى، فقط ما و ثروت باقى مانده که نگرفتهاى، اکنون قصددارى بر ثروت ما غلبه کنى، ما قلبها را در اختیارت گذاشتیم، سر تسلیم برابرت فرود آوردیم ولى افسوس که خون دل و تخم چشم خود را در اختیار تو بگذاریم، با درخواست زکات دروغ گوئى خود را ثابت کردى و مقصود خود را که پنهان کرده بودى آشکار ساختى، تو جادوگر دروغگوئى!! قارون به بحث و جدل با موسى پرداخت، موسى هم مقاومت و اصرار ورزید؛ زیرا زکات گرفتن از قارون و از هر ثروتمندى امر و دستور خداست و قابل مناقشه و جدال نیست، در خور چانه زدن و کم و زیاد نمودن نمىباشد. قارون تصمیم گرفت با ثروت خود مردم را علیه موسى بشوراند، وملت را از او منصرف سازد، و عقائدشان را متزلزل گرداند ولى خداوند نیّت او را آشکار ساخت و نقشه او را ظاهر گردانید، و موسى از این آزمایش با روح پاک و مقامى ارجمند بیرون آمد. زمانى که موسى از اصلاح قارون مأیوس گردید، از خدا خواست تا عذاب خویش را بر قارون وارد سازد، و مردم را از آشوب و گول زدن او راحت گرداند، خدا دعاى موسى را به اجابت رسانید و قارون و کاخ و ثروتش در زمین فرو رفت!! زمین قارون را بلعید، اموال و خانههاى او به کام خاک رفت، و داستان ذلت و خوارى او عبرتى براى قوم موسى و پیروان او گردید، زمانى که مردم مصیبت سنگین قارون و ناکامى آن بدبخت را دیدند، به خود آمدند، و از خواستههاى غلط خویش پشیمان گشته، خدا را حمد کردند که مثل قارون نشدند، یکدل و یک جهت فریاد زدند: اگر خداوند بر ما منّت نگذاشته بود ما نیز به زمین فرو رفته بودیم، واى که کافران رستگار نمىشوند، این جهان آخرت است که ما براى کسانى قرار دادهایم که در زمین اراده خودخواهى و اخلالگرى ندارند، پیروزى از آن پرهیزکاران است.» «6»
(نشاط اصفهانى)
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- الکافى: 2/ 447، حدیث 12؛ بحار الأنوار: 52/ 365، باب 27، حدیث 143. (2)- بحار الأنوار: 91/ 140، باب 32، حدیث 21. (3)- بحار الأنوار: 46/ 123، باب 8، حدیث 15؛ کشف الغمة: 2/ 76. (4)- حدید (57): 23. (5)- قصص (28): 76.
(6)- قصههاى قرآن: 210. |