وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

تعجیل امر فرج مولا امام عصر(عج) صلوات

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه



ای چراغ زندگانی علی یادت به خیر

ای عزیزم فاطمه،مام حسن یادت به خیر

ای که بودی در میان این همه نامردمان

حافظ جان علی و دین حق،یادت به خیر

درهمه دم های تنهایی من بعد از رسول(ص)

بوده ای تسکین قلب زار من یادت به خیر

رفته ای و برده ای صبرو قرارم ای عزیز

جان من زهرای خوبم الوداع،یادت به خیر

روزگارم شد سیاه و همدمم یک چاه آب

بعد تو،ای نور چشمان علی یادت به خیر

الهم عجل لولیک الفرج.آمین


شعر.محسن حسینی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۳۱
محسن حسینی
امام کاظم (علیه السلام) در مورد حکومت الهى مهدى (علیه السلام) در تفسیر آیه

(خداوند زمین را پس از مرگ زنده مى کند). مى فرماید: (منظور این نیست که خداوند

زمین را با باران زنده مى کند بلکه خداوند مردانى برمى انگیزاند که زمین را با زنده

گردانیدن عدل واقامه حد در آن، زندگى بخشند واقامه حد در زمین براى آن مفیدتر

است تا چهل روز بارانى پیاپى).(1)

اقامه حدود الهى هدف ائمه (علیهم السلام) از فعالیتهاى گوناگون آنها بوده است.

چنانکه امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود:

(خدایا تو مى دانى که از آنچه از ما سرزده، نه براى رغبت به سلطنت بوده ونه براى

به دست آوردن چیزى از متاع وبهره دنیا، بلکه براى این بود که آثار دین تو را بازگردانیم.

در شهرهاى تو اصلاح برقرار نمائیم، تا بندگان ستم کشیده ات در امن وآسایش بوده

واحکام تو که ضایع مانده، جارى گردد).(2)

شبیه همین مضمون را نیز امام حسین (علیه السلام) هنگام ترک مکه وعزیمت به

سوى عراق، ایراد فرمود این هدف مقدس است که در حکومت حضرت مهدى (علیه

السلام) به تمام وکمال جامه عمل مى پوشد وبهره هاى دنیوى واخروى آن حاصل

مى شود.


(1) مکیال المکارم، ج 1 ص 81.
(2) نهج البلاغه، خطبه
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۳۵
محسن حسینی

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد، آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.
اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن.
اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم … دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه.
من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه .

این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا” تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم.
مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.
پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .
من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم.
مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .
هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم.
این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم
ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۳۱
محسن حسینی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۲۹
محسن حسینی

آخرین دست نوشته شهید چمران در حالی نگاشته شد که ایشان در حال حرکت با اتومبیل از سوسنگرد به سمت دهلاویه بودند، مهندس مهدی چمران، برادر ایشان، در این خصوص می‌گوید:« گویی به او الهام شده بود که شهید می‌شود، زیرا در این نوشته رقص مرگ را که همان شهادت سرخ است زیبا تشبیه نموده است.»

در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید.

شما سالهای داراز به من خدمت‌ها کرده‌اید، از شما آرزو می‌کنم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه ادا کنید.

ای پاهای من

سریع و توانا باشید

ای دستهای من

قوی و دقیق باشید

ای چشمان من

تیزبین و هوشیار باشید

ای قلب من

این لحظات آخرین را تحمل کن

ای نفس

مرا ضعیف و ذلیل مگذار، تا چند لحظه بیشتر با قدرت و اراده صبور و توانا باش. به شما قول می‌دهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدی، آرامش خود را برای همیشه بیابید و تلافی این عمر خسته کننده و این لحظات سنگین و سخت را دریافت کنید.

من، چند لحظه بعد به شما آرامش می‌دهم. آرامش ابدی - دیگر شما را زحمت نخواهم داد، دیگر شب و روز شما را استثمار نخواهم کرد، دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد، دیگر به شما بی‌خوابی نخواهم داد و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه، ضجه نخواهید کرد. 

آرام و آسوده برای همیشه در بستر نرم خاک آسوده خواهید بود اما این لحظات لقاء پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۲۶
محسن حسینی

دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند.
عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند.
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.

دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند.
آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند.
شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۲۵
محسن حسینی

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بدهد، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت،

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش می انداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش،

به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاتش رو ورق زدن و سعی می کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ می خواست از خونه بره بیرون، تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه.

ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم حتی اگر هر قدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر می کنی که خوب این که تعهدی نداره، می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه...

و این تفاوت عشق است با ازدواج.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۲۲
محسن حسینی

در قرآن بزگترین معجزه پیامبر نور ورحمت حضرت محمد(ص)

خدا میفرماید آیا ندیدی که هرکه در آسمانها و زمین است و پرندگان بال گشوده (در حال پرواز) برای خدا تسبیح میگویند وهریک تسبیح و نیایش خود را میداند ؟وخداوند به آنچه می کنند داناست .

   سوره نور ، آیه «۴۱»

ومیگن همه موجودات تسبیح خدا رو میگن وهرموجودی ذکری مخصوص به خودش داره ومیگن پرنده ای که به دام صیاد افتاده ذکرش یادش رفته پس ماکه فراموش میکنیم ذکر وتسبیح خدا رو واسه همینه که به انواع دامهای شیطان گرفتار میشیم

باید با یاد خدا ونماز دژی محکم بسازیم که شیطان جرأت نزدیکی بما رو پیدانکنه

الا بذکرالله تطمئن القلوب


«إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ»




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۱۶
محسن حسینی

شبی، نوه پیرمرد سرخ پوستی از وی درمورد کشمکش و نزاع موجود درنهاد آدمیان سوال نمود، او در جوابش گفت: "این نبرد، مبارزه بین دو گرگی است که همواره در درونمان جریان دارد."
و ادامه داد: "یکی از گرگها، شر و بدی و یا همان عصبانیت، حسادت، حزن، حسرت، حرص و آز، نخوت، خودخواهی، گناه، خشم، دروغ، دنائت، غرور کاذب و برتری جویی است، و گرگ دیگر، خیر و نیکی یا همان شادی، صلح، عشق، آرامش، تواضع، مهربانی، خیرخواهی، یک دلی، بخشندگی، صداقت، شفقت و ایمان است"
پسرک بعد از دقیقه ای تامل، از پدر بزرگش پرسید: "در نهایت کدام یک از این گرگها، پیروز میدان است؟"

پدر بزرگ پاسخ داد : "هر کدام که تو غذایش دهی!"

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۱۴
محسن حسینی


خدا راشکر که تمام شب صدای خرخر بابام را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم هست.

خدا را شکر که مامانم همیشه سر نامرتب بودن اتاقم منو دعوا می کنه.این یعنی این که

 اون پیشمه و حواسش به من هست.

خدا را شکر که لباسهام کمی برام تنگ شده اند . این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.

خدا را شکر که امتحان ها سخته.این یعنی اینکه من در سطح بالایی آزموده می شوم

و درسهای مهمی می خوانم.

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای برای

 زندگی کردن دارم.

خدا را شکر که باید دنبال سرویس بدوم.این یعنی توان راه رفتن دارم .

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم . این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که

 می توانم برایشان هدیه بخرم.


خدایا شکرت که دوستانی دارم که هیچ وقت از من جدا نمیشن . دوستی هایی که هیچ وقت خراب نمیشه ...

خدا راشکر که...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۱۲
محسن حسینی

حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) در مناجاتهای خود با پروردگار میفرمودند:مولای من تورا نه از ترس دوزخ عبادت میکنم ونه به شوق بهشت عبادت میکنم بلکه به این خاطر عبادت میکنم که شایسته عبادتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۱۰
محسن حسینی

مرا همسایه ای بود از معاونین و همکاران سلطان جور ، ثروت زیادی به دست آورده بود.

چند کنیز آوازه خوان و مطرب داشت و پیوسته مجلسی از هواپرستان تشکیل میداد به لهو و لعب و عیش و طرب می گذرانید کنیزان آواز می خواندند و آنها شراب میخوردند ،

چون مجاور با من بود همیشه به واسطه شنیدن آن منکرات از دست او ناراحتی داشتم چند مرتبه گوشزدش کردم ولی نپذیرفت

آن قدر اصرار و مبالغه نمودم تا روزی گفت : من مردی مبتلا و اسیر شیطانم اما تو گرفتار شیطان و هوای نفس نیستی ، اگر وضع مرا به صاحب خود حضرت صادق (ع) بگویی شاید خداوند مرا از پیروی نفس به واسطه تو نجات دهد

ابوبصیر گفت سخن آنمرد بر دلم نشست ، صبر کردم تا زمانی که خدمت حضرت صادق (ع) رسیدم داستان همسایه ام را به آن جناب عرض کردم

فرمود : وقتی به کوفه برگشتی او به دیدن تو می آید بگو جعفربن محمد (ع) می گوید آنچه از کارهای زشت می کنی ترک کن برایت بهشت را ضمانت میکنم

به کوفه برگشتم مردم به دیدنم آمدند او نیز با آنها بود همینکه خواست حرکت کند نگاهش داشتم وقتی اطاق خلوت شد ، گفتم وضع تو را برای حضرت صادق (ع) شرح دادم ، فرمود او را سلام برسان و بگو آن حال را ترک کند تا برایش بهشت را ضمانت کنم

گریه اش گرفت ، گفت تو را به خدا قسم جعفربن محمد (ع) این حرف را به تو فرمود ؟ سوگند یاد کردم آری ، گفت همین مرا بس است از منزل خارج شد

پس از چند روز که گذشت از پی من فرستاد ، وقتی پیش او رفتم دیدم پشت درب ایستاده برهنه است گفت هرچه در خانه مال داشتم در محلش صرف کردم و چیزی باقی نگذاشتم اینک می بینی از برهنگی پشت درب ایستاده ام

من به دوستان خود مراجعه کردم مقداریکه تامین لباسش را بکند تهیه نموده برایش آوردم

باز پس از چند روز دیگر پیغام داد مریض شده ام بیا تو را ببینم

در مدت مریضیش مرتب از او خبر می گرفتم و با داروهایی به معالجه او مشغول بودم

بالاخره به حال احتضار رسید در کنار بسترش نشسته بودم و او در حال مرگ بود در این موقع بیهوش شد

وقتی به هوش آمد ( در حالی که لبخندی بر لبانش آشکار بود ) گفت: ابابصیر، صاحبت حضرت صادق (ع) به وعده خود وفا کرد ، این به گفت و دیده از جهان بربست

در همان سال وقتی به حج رفتم در مدینه خدمت حضرت صادق (ع) رسیدم درب منزل اجازه ورود خواستم

همینکه وارد شدم هنوز یک پایم در خارج و یکی داخل منزل بود که حضرت فرمود:  ابابصیر ! ما به وعده خود نسبت به همسایه ات وفا کردیم.

بحارالانوار جلد 11 صفحه 146 ، پند تاریخ جلد 4 صفحه 238


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۰۷
محسن حسینی

شهید حمید کارگر،به سال«1339» در محمود آباد مازندران متولد شد. بابای حمید کارگر شرکت نفت بود و خیلی وضع مالی مناسبی هم نداشتند.

حمید شش ساله که شد، پدر زندگی را به تهران برد. دوران ابتدایی را، در دبستان، رضا پهلوی،«حافظ کنونی» پشت سر گذاشت.

حمید تابستان‌ها، در یک خیاطی شاگردی می کرد تا کمک خرج، پدر باشد. پدری که خود، کارگر بود.

حمید در حین کار در خیاطی، به کلاس آموزش قرآن هم می رفت. بیشتر توجه اش، به بچه های بود که وضع مالی مناسبی نداشتند.

مادر حمید می گوید: یک روز متوجه شدم، حمید وقتی ناهار می خورد، در حین غذا خوردن، یک لقمه از غذایش را داخل دهانش می گذارد، یک لقمه را  هم می گذارد، توی کیف مدرسه اش. 

یک روز، مدیر مدرسه من را خواست!

گفت: مادر حمید! چرا پسرتان نهارش را به مدرسه می آورد؟چند بار کیف حمید را وارسی کردیم، غذای لقمه لقمه، داخل کاغذی، بسته بندی دیدیم. مگر پسرتان در خانه غدا نمی خورد؟ شما در خانه مشکلی دارید که حمید، غذایش را توی مدرسه می خورد. 

حمید را همان لحظه صدا زد و آمد. تا من را دید، به گریه افتاد.

گفتم: پسرم، چرا این کار را می کنی؟ مدیر از دست تو، خیلی ناراحت است. چرا این کار را می کنی پسرم؟

این را که گفتم، حمید به گریه افتاد، دست من را گرفت و کشید، از جلوی مدیر کمی آن طرف‌تر برد و گفت: نه مادر، من این غذا را برای دوستم که در منزل غذا نمی خورد، می آورم. آخر دوستم، خیلی فقیر هستند. من نمی خواستم شما بدانید، نمی خواهم که آقای مدیر بفهمد. رفیقم خجالت می‌کشد/ مادر، آبروی دوستم می‌رود.

این ماجرا همچنان ادامه داشت.

یک روز حمید گفت: مادر مقداری پول بده کفش بخرم. کفش های من خیلی پاره است، توی مدرسه بچه ها یک جوری نگاهم می کنند. من خجالت می کشم.

پدر حمید گفت: حمید جان باشه، پس بیا با هم برویم تا برایت یک کفش خوبی بخرم.

حمید گفت: نه، شما بهم پول بدهید، با دوستم قرار گذاشتم که با هم برویم کفش بخریم. آخر او هم از باباش پول گرفته، تا با هم برویم کفش بخریم. خاطرت جمع باشد بابا، کفش محکم و خوبی خواهیم خرید.

پدر حمید گفت: باشد، حالا که قرار گذاشتی، با دوست خودت بروی و کفش بخری، خب برو.

پدر پول را داد و حمید با خوشحالی رفت.

آن شب حمید دیر به منزل آمد. توی خواب و بیداری بودم، که داشت، پایش را که شسته بود، خشک می کرد.

صبح بیاد کفش حمید افتادم، رفتم دیدم همان کفش قبلی اش را داخل روزنامه گذاشته، دیگر حرفی نزدم. به روی حمید نیاوردم، چند روزی گذشت، دوباره حمید آمد نزد من و گفت: مادرجان، شرمنده مقداری پول می خوام.

گفتم می خواهی کفش بخری؟ خندید. آقا رضا بابای حمید، دست کرد توی جیب اش، مقداری پول به من داد، دادم به حمید، رفت. شب دوباره دیر به خانه آمد، پایش را شست و خوابید.

صبح رفتم، دیدم همان کفش است. توی همان روزنامه، کفش کهنه خودش، لای روزنامه پیچیده بود که ما متوجه نشویم که کفش نخریده، یواشکی وقتی داشت بیرون می‌رفت، کفش کهنه را که از لای روزنامه بیرون آورد، گفتم: حمید جان مادر، پول‌ها را چه کار کردی؟

گفت: پول را دادم به همان دوستم که وضع مالی شان اصلا خوب نیست، پدرش فلج هست.

پدر حمید که حرف های ما را شنید، آمد و گفت: بیا با هم برویم ببینیم، شاید کاری از من بر بیاد.

حمید گفت: نه، شاید خجالت بکشند.

 


شهید حمید کارگر «فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء» از لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا، در حین آزاد سازی مهران، در عملیات کربلای یک، به کربلا رسید.

پیکر معطر حمید، پس از تشیع، با همان لباس بسیجی و خونین، بی غسل و کفن، در«گلزار سیاه کلایا موحیدن» شهرستان قائمشهر به خاک سپرده شد. و زیارتگاه عاشقان شد .

farsnews.com


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۰۴
محسن حسینی

زخمهابرقلب پاک مرتضی بودازفریب
بودهرشب برلبانش ناله ی امن یجیب
اوکه خودشاه دوعالم بودوکرارنبی
ازجفای روزگاران ماند تنها وغریب
آن یگانه فخردوران شیرمیدان نبرد
صبربوداز دست صبرش بیقرارو بی شکیب
آخر ای یارب چگونه صبرکردآن شیرمرد
کینه ی آل سقیفه راکه براوشد نصیب
بود زهرایاورش درکوچه های شهرغم
ماند بعدازقتل زهرا بیکس وفرد وغریب
تا ابد ننگ وسیاهی ماندبر دامان کفر
ازدفاع محسن وزهرای تنها وغریب
العجل مهدی بیا ودست مادر را بگیر
مانده او درپشت درپهلو شکسته وغریب

شعر:محسن حسینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۳۶
محسن حسینی
یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.
مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچّه.
کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت:
"خانم بالاخره یه خری پیدا می شه به این بچّه کمک کنه دیگه!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۲۳
محسن حسینی