گنجشک وخدا
يكشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۲۶ ب.ظ
روزهامیگذشت وگنجشک با خدا هیچ نمیگفت.فرشتگان سراغش را ازخداگرفتند:وخداهرباربه فرشتگان این گونه میگفت:می آید،من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنودویگانه قلبی ام که دردهایش رادرخودنگه میدارد.
سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیانشست،فرشتگان چشم به اودوختند.گنجشک هیچ نگفت وخدا لب بسخن گشود:بامن بگوازآنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت:لانهءکوچکی داشتم که
آرامگاه خستگی هاوسرپناه بیکسی ام بودوتو همانراهم ازمن گرفتی،این طوفان بیموقع چه بود؟
چه میخواستی ازلانه محقرم؟کجای دنیاراگرفته بود؟
وسنگینی بغض راه کلامش را بست.
سکوتی درعرش طنین اندازشد.
فرشتگان همه سربه زیرانداختند.
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.!
خواب بودی.بادراگفتم تا لانه ات را واژگون کند.آنگاه توازکمین مارپرگشودی.
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خداگفت:وچه بسیاربلاهاکه بواسطه محبتم ازتودورکردم وتوندانسته بدشمنی ام برخاستی.!!
اشک دردیدگان گنجشک نشست
ناگاه چیزی در درونش فروریخت.
های های گریه هایش ملکوت خدارا پر کرد.
سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیانشست،فرشتگان چشم به اودوختند.گنجشک هیچ نگفت وخدا لب بسخن گشود:بامن بگوازآنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت:لانهءکوچکی داشتم که
آرامگاه خستگی هاوسرپناه بیکسی ام بودوتو همانراهم ازمن گرفتی،این طوفان بیموقع چه بود؟
چه میخواستی ازلانه محقرم؟کجای دنیاراگرفته بود؟
وسنگینی بغض راه کلامش را بست.
سکوتی درعرش طنین اندازشد.
فرشتگان همه سربه زیرانداختند.
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.!
خواب بودی.بادراگفتم تا لانه ات را واژگون کند.آنگاه توازکمین مارپرگشودی.
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خداگفت:وچه بسیاربلاهاکه بواسطه محبتم ازتودورکردم وتوندانسته بدشمنی ام برخاستی.!!
اشک دردیدگان گنجشک نشست
ناگاه چیزی در درونش فروریخت.
های های گریه هایش ملکوت خدارا پر کرد.
۹۲/۰۱/۱۱