خدایا تو معرکه ای
ما یک باغچه کوچک داریم که توی آن یک درخت انار است .هر روز
نگاهش می کنم و به او فکر می کنم . به ریشه هایش فکر می کنم که تا کجاها
رفته و چه کار می کند . فکر می کنم آیا درخت برای بزرگ شدنش درد می کشد؟
هر
وقت برگ هایش می ریزد ، توی دلم می گویم :«دیگر مُرد،تمام شد » اما هر سال
خدایا، تو دوباره برگ های تازه به درخت انارمان می دهی و جوانه توی دست
هایش می گذاری .
شب می خوابم و صبح می بینم گل داده است .گل های قرمزقرمز . ذوق می کنم و می گویم : « خدایا تو معرکه ای! »
گلهای قرمز که انار می شوند ،من همین طور می مانم که آخر چه طوری ؟
خدایا! آخر تو چطوری از هیچ چیز ،همه چیز درست می کنی .
کنار باغچه می نشینم ، یک مشت خاک بر می دارم و می گویم : آخر قرمزی انار از کجای این خاک در می آید ؟ شیرینی و قیافه قشنگش از کجا؟
یک خاک و این همه رنگ . این همه بو این همه طعم !
خدایا به یادت می افتم ، حتی با دیدن دانه های سرخ انار .
خیلی
وقت هاخدا آدم ها را دعوت می کند به نگاه کردن . ولی حیف که ما آدم ها
،خوب نگاه کردن را بلد نیستیم .ما ذوق زده نمی شیم . تعجب نمی کنیم و اصلا
حواسمان نیست که خدا همین جاهاست . توی همین باغچه، لای همین ابرها ،روی
همین ثانیه ها. چشمای ما به همه چیز عادت کرده اند ، به همه چیز .
تو
چی؟ چه جوری نگاه می کنی ؟ تا حالا شده با دیدن چیزی مثلا یه درخت ، یه
پرنده یا یه منظره ، آن قدر تعجب کنی یا لذت ببری که بگویی خدایا تو
واقعا فوق العاده ای !