*با ماشین به مدرسه میرفتید؟
-نه یک ساعت و نیم با پای پیاده به مدرسه میرفتم و حوزه هم از مدرسه خیلی فاصله داشت، خیلی اذیت میشدم.
*مثل اینکه چند نفر از اهالی را شیعه کردید؟
-در حوزه که درس میخواندم، ماه رمضان که میشد میگفتند بروید احکام را
بگویید، من هم میرفتم و به اهالی روستا میگفتم بیایید تا قرآن یادتان
بدهم،خواندن قرآن در ماه رمضان ثواب دارد، در کنار قرآن از اهلبیت(ع)
میگفتم و میگفتم که حضرت علی(ع) و فاطمه زهرا(ع) چگونه شخصیتی هستند.
وقتی اینجا میآمدند میگفتند رفتار شما خیلی خوب است،در حالی که
مولویهای ما اخلاقشان تند است، من هم میگفتم این اخلاق و رفتار تأثیرش از
اهلبیت(ع) است، چرا که آنها الگوی ما هستند، خلاصه کم کم با آنها صحبت
می کردیم و میگفتند که میخواهیم شیعه شویم، البته بعضی از آنها که مریض
بودند و شفای خود را از اهلبیت گرفتند، شیعه شدند و ما هم راهنمایی کردیم.
* فامیلهای شما هم شیعه هستند؟
- نه اکثرا سنی هستند.
*رفت و آمد دارید؟
- بعضی از فامیلهای مادرم به خاطر اینکه شیعه شدهایم با ما قهر کردهاند.
*همسر شما شیعه است؟
-بله! البته دو دختر عمو دارم، بعد از اینکه ازدواج کردند، با اجبار
همسرشان سنی شدند، برای همین من با یک شیعه از یک استان دیگر ازدواج کردم،
چرا که در فامیل خودمان خواستگار شیعه نداشتم، الان هم خواهر بزرگترم به
خاطر همین مشکل 28 سال دارد، اما ازدواج نکرده است، البته خواستگارهای سنی
دارد که حاضرند سه میلیون تومان هم به پدرمان بدهند، اما مادرم میگوید اگر
دخترم شصت سالش هم شود، او را به سنی نمی دهم، خواهرم حاضر است با یک شیعه
کور ازدواج کند اما با سنی ازدواج نکند.
* شرطی هم گذاشتید؟
-بله! با امام حسین(ع) عهد بستهایم که هر گاه شوهر کردیم، باید ماه
رمضان، محرم و صفر اینجا باشیم تا در حسینیه مراسم عزاداری برگزار کنیم تا
اسم اهل بیت(ع) همیشه اینجا باشد.
*یعنی به همسرتان این شرایط را گفتید؟
- بله وقتی خواستگاری آمدند، گفتم که من در این ایام باید اینجا باشم،
زیرا با اباعبدالله(ع) عهد بستم که هر کجا باشم این ایام را اینجا باشیم.
* از امام حسین(ع) چه درخواستی کردید؟
- گفتم: یا اباعبدالله ما در یک روستایی هستیم که خیلی مظلومیم، البته هر
چقدر مظلوم باشیم به پای مظلومیت شما نمیرسد. (گریه بسیار)