فرازهایی از فداکاری شهیدان ایران اسلامی از زبان سردار خوبان حاج قاسم سلیمانی(1)
زیرهجمه ی شدید آتش ها، آنسمت دشمن با 3 سپاه مجهز و بیش از 500 تانک در میدان نبرد، چون زمین وسعتش اجازه نمیداد وگرنه تانک بیشتر از این تعداد بود و بیش از 400 قبضه توپ که عدنان خیرالله وزیرجنگ صدام در گزارشی که به صدام میداد گفت: اینها پشت بی سیم ها التماس می کردند! ما توی بی سیم با شهید مرتضی قربانی بعضی وقت ها باهم شوخی می کردیم، دعا می خواندیم، به یکدیگر روحیه می دادیم، او تصور می کرد که ما التماس می کنیم! توی گزارش می گفت اینقدر آتش ریختیم که اینها با بینی روی زمین می خزیدند! راست هم می گفت او آتش می ریخت، این پل لخت هور را تانک ها زیر آتش می گرفتند، اما شهید حسین تاجیک با گردانش از روی همین پل با ایمان و شجاعت عبور کرد.
دشمن در پناه آهن است و پنداشته است که راه ما با آتش بسته می شود و ترس مرگ ما را از راه باز می گرداند، غافل که ما پیروان ابراهیم هستیم و آتش بر ما گلستان می گردد. در زیر آن آتش بسیار سنگین مجاهدان راه خدا با یاری او و جلوداری حجتش امام زمان (ع) پیش می رود، دشمن در پناه آهن و آتش است و غافل که ما در پناه حیدر و حسینیم، آهن در کف ما موم است و به اذن الله آتش برما گلستان می شود.
خدا شهید زنگی آبادی را رحمت کند، ایشان مسئول خط و همه ی امید ما بود، من احساس می کنم وقتی در خط بود یک لشگر در خط بود نترس و شجاع، شاید صد تا گلوله می آمد، حتی یکبار هم خم نمیشد، می دوید این طرف آن طرف خط، بچه ها را جمع می کرد، با بچه ها صحبت می کرد. ظهرعاشورای امام حسین(ع) را آنطور که ترسیم می کنند،رجزهایی که خونده میشد، اصحاب با شور و ذوق دور امام بودند، شهید زنگی آبادی اینطوری بود. تو هرخطی قرارمی گرفت من احساس می کردم محال است آن خط بشکند. بعضی بچه های جنگ نقش عجیبی داشتند، خودشان یک نفر بودند اما یک لشگر بودند، بلکه چند لشگر بودند. وقتی حضور داشتند همه چی حضور پیدا می کرد.
شهید مهدی زندی یک مهندس جوان مبتکرِدانشجو، مسئولیت فرماندهی را بردست گرفت. درگیر عملیات والفجر8 بودیم جنگ سختی بود، مراحل اولیش تصورات سختی داشت، دشمن با تمام توان خودش آمد. در این شبه جزیره باتلاقی یک پلی داشتیم که یک اسکادران عراقی مامور این بود که این پل را بمباران کند که کسی از آن عبور نکند. در اوج فشارهای دشمن خبری شنیدم که پسر زندی در اثر تصادف از دنیا رفته است. این بچه را برای دفن نگه داشتند تا پدرش بیاید. من خیلی متحِّیر بودم که دلم می خواست به او نگویم اما بدلیل مسئولیت در برابر پسرش ناچار بودم به او بگویم، ایشون به سادگی جبهه را رها نمی کرد و توجیه من این بود که عملیات دراز مدت است، شما برگردید عقب استراحت کنید و معاون شما ادامه خواهد داد. قبل از اینکه با او صحبت کنم او بسیار شاداب و خندان بود. معمولا در این فشارها امکانات، مهمات نبود خیلی بعید بود کسی اینقدر سروحال باشد.
وقتی به او گفتم شما برگردید، یک نگاهی به من کرد و گفت: شما می دانید چه می گوئید؟ در اوج حمله دشمن من برگردم پشت جبهه استراحت کنم! گفتم: بله او گفت: من می دانم برای چه می گویی شما بخاطر حادثه ای برای پسرم افتاد می گوئید، این یک امانت الهی بود خدا از من گرفت، من همچنین گفته ام راننده را آزاد کنید و بچه را دفن کنید. چنین انسانهای بامعنویتی سکان دار جنگ بودند. قبل ازاینکه یک فرمانده نظامی باشند، مبلغ دین بودند، آنها چیزی را که مراقبت می کردند دین بود. در کربلای 5 روی زمین شاید هیچ متری وجود نداشت که یک گلوله درآن فرود نیامده باشد، تمام زمین آماج هجمه گلوله و خمپاره بود و بعضا گلوله بر جای گلوله فرود می آمد. شهید مهدی زندی در کربلای 5 شهید شد.
در روز پاسدار من پاسداران لشکر ثارالله را جمع کردم، ما امروز هرقدمی برمی داریم خیلی توجه می کنیم که ما را تشویق کنند به ما درجه بدهند، بعد از والفجر 8 یک جلسه ای داشتیم یک نفرپیشنهاد داد که پاسدارنمونه را معرفی کنیم، من پذیرفتم یک حسینیه کوچکی داشتیم و پاسداران نشسته بودند چند نفر و در ذهن خودم مطرح کردم، سکویی درست کرده بودند که من آن بالا صحبت کنم. بعد گفتم که پاسدار نمونه کی هست؟ من گفتم "شهید زندی" آن انتهای جمع نزدیک در نشسته بود. انگار الآن این صحنه را می بینم، وقتی گفتیم می خواهیم پاسدار نمونه را معرفی کنیم او هم حرفهای مرا گوش میداد، نمیدانست چه خبر است تا گفتم مهدی زندی، من احساس کردم که با تمام وجود به زمین فرو رفت. مثل ابرِبهاراشک می ریخت. زیر شانه هایش را گرفتم او را بالای سکو آوردم، این سکه را طوری از من گرفت که هیچوقت من این میزان شرمندگی را فراموش نمی کنم، در حالی که سکه را از من می گرفت اشک ریخت به من گفت به من ظلم کردی! این نگاه آنقدرعظمت پیدا کرد که کانون های عظیمی را تحتِ تاثیر قرار داد.
در رفتارِ اسلامی با دشمن یک وقتی در والفجر8 یک خلبان عراقی که بمباران کرده بود و از هواپیما خودش را با چتر پرتاب کرده بود، یک بسیجی او را تنبیه کرد و به او سیلی زد و من دیدم که فرمانده آن لشگر با آن بسیجی بخاطر سیلی زدن به اسیر در آن لحظه با او برخورد کرد و او را از جنگ محروم کرد. تا صحنه هایی که خلبانان ما رفتند بمباران کنند روی پل یک عابر پیاده را دیدند که در حال عبور است، بخاطرهمان یک عابر ازبمباران خودداری کردند. رفتار مذهبی در همه شئون دفاع مقدس حاکم بود. یکی از برجستگی های دفاع مقدس مذهبی بودن رزمندگان بود.
خدارحمت کند شهید پایداررا که اکنون هم مفقود الاثراست و درخیبربه شهادت رسید. شهید پایدار این جوان فداکار در عملیات والفجر4 نزدیک صبح با یک لطافت و محبتی به این بچه های رزمنده در هنگام جنگ می گفت: وقت نماز است، نماز را خوانده اید. در ظهر عاشورا یکی به امام حسین(ع) یادآوری کرد وقت نماز است امام دعایش کرد، خدا تو را جزو نمازگزاران قرار دهد، که ما را بیاد نماز انداختید. شهید پایدار در اوج پاتک دشمن در ذهن او این بود که در هرشرایطی نماز بچه ها قضا نشود. این ها پیروزی های بزرگی بود که بدست آمد.
شهیدان همت وباکری وخرازی که یقینا بهترین الگوهای جوانان و مدیریت ما و هر فردی از کشور ما هستند، حسن باقری کاشف این کسانی که شهید شدند بود، ایشان یک جوان دانشجو و خبرنگار بود. مقام معظم رهبری فرمودند من یکبار آمدم اهواز در استانداری اهواز جلسه ای بود و من نماینده امام در شورای عالی دفاع بودم، بحث سر چگونگی شکستن محاصره سوسنگرد بود بنا شد که سپاهی ها و ارتشی ها هرکدام طرح خودشان را بگویند و بنی صدر رئیس جلسه بود. یک برادر ارتشی بلند شد طرح ارتش را گفت، نوبت به سپاهی ها رسید نگاه کردم ببنیم چه کسی می خواهد بیاید حرف بزند، دیدم یک جوان ژولیده، ژنده پوشی بلند شد، همین جور او بلند شد من قلبم هری ریخت پایین، گفتم الآن هست که این خراب کند و بنی صدر با توجه به خباثتی که دارد، به اینها حمله کند. او آمد پای نقشه شروع کرد به حرف زدن همین جور حرف می زد من با افتخار قد میکشیدم و او شهید حسن باقری بود.
حسن یک جوان استثنایی بود او شاه کلید فتح خرمشهر بود، که به تعبیر صحیح بهشتی جنگ، وقتی ستون میدانی جنگ حرف می زدند، آنها باید جنگ را جلو می بردند، لغو یک تصمیم کار سختی بود. شهید باقری که در آن جلسه بلند شد، انگار الآن آن فضا از جلوی چشم من مانند یک فیلم عبور می کند. گفت: کجا برویم؟ ما به مردم قول دادیم، همه تو شهر فکر می کنند خرمشهر محاصره هست، کجا برویم؟ ما برگردیم شهرها به مردم چه بگوئیم؟ همان طورصحبت کرد و متوقف کرد تصمیم را. برای اینکه همه ی بچه های میدان به آن شهیدعلاقه مند بودند و به او اعتقاد داشتند، مانند یک مرجع تقلید، حقیقتا اینطوری بود.
یکی از زیباترین صحنه های بشریت در جبهه ها اتفاق افتاده است و اینجا جای بسیار ارزشمند و مبارکی هست. بیادِ همه ی شهدا، خدایا به آن نمازهایی که در جبهه ها کنار نهرها خوانده شده، خدایا به آن جوانان عاشقی که کنار سنگرها و نهرها شهید شدن و جنازه هایی که در اروندرود برنگشتند، خدایا به اضطراب قلب ما و به اشتیاق قلب آنها قسمت می دهیم، خدایا آخرعاقبتِ ما را ختم به شهادت کن، خدایا به این آبی که بچه ها در میان آن حرکت کردن قسمت می دهیم جز شهادت برای ما نخواه .