وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

تعجیل امر فرج مولا امام عصر(عج) صلوات

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

علی بن یقطین اهل کوفه، ساکن بغداد و از یاران برجسته‌ی امام موسی کاظم علیه السلام بود.
او در کودکی نزد امام صادق علیه السلام مشرف شده و امام برایش دعای خیر کرده بود.
مردی دانشمند، محدّث، بافضیلت، و دلسوز که به دستور امام خود در دستگاه بنی عباس نفوذ داشت و تا مقام وزارت هارون پیش رفت. با اینکه در دستگاه طاغوت کار می کرد ولی تحت امر امام کاظم بود.
امام علیه السلام نیز او را مورد لطف و عنایت خاص خود قرار می داد و می‌فرمود:«ضمانت کردم که علی بن یقطین را آتش نسوزاند.» و نیز می‌فرمود:«من شهادت می دهم که علی بن یقطین اهل بهشت است.»
علی سرانجام در سال 180 هجری، یعنی سه سال قبل از شهادت امام کاظم علیه السلام، از دنیا رفت.

روزی
علی بن یقطین به امام کاظم علیه السلام نوشت چگونه وضوبگیرم
امام کاظم علیه السلام نوشتند:باید اینگونه وضو بگیری،سه بارآب را مزمزه میکنی وسه باراستنشاق میکنی وسه مرتبه صورت راشستشومیدهی وآب را بداخل محاسن خود میرسانی،سپس تمام سر وروی گوش وداخل آنرا مسح میکنی وسه مرتبه دوپایت را تاساق میشوئی.درپایان تأکید کردند مبادا مخالفت بنمائی.
علی بن یقطین تعجب کرد،چون این روش به روش اهل سنت بود ولی باخود گفت امام کاظم علیه السلام پیشوای منست هرچه بفرماید وظیه منست آن راعمل کنم وبه آن روش عمل میکرد.
ازطرفی نزدهارون الرشید از
علی بن یقطین بدگویی کردندکه او ازشیعیان امام کاظم علیه السلام است.
هارون روزی به جهت امتحان
علی بن یقطین ازجایی مخفی نظاره گر وضوی علی بن یقطین شدتا اگر به روش اهل سنت وضو نگیرد اورا بکشد
ولی دید
علی بن یقطین به روش اهل سنت که امام کاظم علیه السلام نوشته بودند وضو گرفت.
هارون الرشید نزد
علی بن یقطین رفت وگفت بعدازاین سخن هیچکس را درباره ی توقبول نمیکنم.
پس ازاین جریان نامه ی جدیدی از امام کاظم علیه السلام
علی بن یقطین رسیدکه اینگونه وضو بگیر:صورتت رایکبار بشوی ومرتبه دوم از جهت آنکه شاداب شود ودستهایت را ازمرفق همانطور شستشو ده وبا بقیه رطوبت دستها سر وپاهایت را ازسر انگشتان تاساق مسح کن.ازآنچه برتو میترسیدم برطرف شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۵۱
محسن حسینی

شخصی پشت سر دیگری غیبت می کرد

پیری او را گفت: تو هرگز به جنگ دشمنان رفته ای؟

گفت: من حتی از خانه و محله خود بیرون نرفته ام تا چه رسد به جنگ با دشمنان

پیر گفت: وای بر تو که دشمنان از دست تو آسوده اند ودوستانت آزرده.


بوستان سعدی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۲۷
محسن حسینی


ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.
انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به!"


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۴۶
محسن حسینی


شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یادداشته باش
که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و بهامید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین...!شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باشکه باز هم نمی توانی به عقب برگردی...
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولیندرخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم.
ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!و این است فرق عشق و ازدواج ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۲۰
محسن حسینی

پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند.
بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد.
این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد.
هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: (کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد).

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد.
او به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد.
نمی د انم منظورش چیست؟

یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم؟
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.

آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد.
وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم.
ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد.
او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت (( این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .))

وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید.
به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را می خورد.

به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۵۴
محسن حسینی

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم...
یا... نمی‌دانم...
کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است. برای همیشه ...
خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم اما...

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف!
با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند...
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت...
دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۵۰
محسن حسینی



یه نفر خوابش میاد واسه ی خواب جا نداره
یه نفر یه لقمه نون برای فردا نداره

یه نفر می شینه و اسکناساشو می شمره
می خواد امتحان کنه که تا داره یا نداره

یه نفر از بس بزرگه خونشون گم می شه توش
اون یکی اتاقشون واسه همه جا نداره

بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره
انتخابم می کنه ، پولشو اما نداره

یکی دفترش پر از نقاشی و خط خطیه
اون یکی مداد برای آب و بابا نداره

یکی ویلای کنار دریاشون قصره ولی
اون یکی حتی تو فکرش آب دریا نداره

یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد
مامانش میگه اینا گرونه اینجا نداره

یه نفر تولدش مهمونیه ،‌همه میان
یکی تقویم واسه خط زدن رو روزا نداره

یکی هر هفته یه روز پزشکشون میاد خونش
یکی داره می میره ، خرج مداوا نداره

یکی انشاشو می ده توی خونه صحیح کنن
یکی ازبر شده درد و ، دیگه انشا نداره

یه نفر می ارزه امضاش به هزار تا عالمی
یکی بعد عمری رنج و زحمت امضا نداره

تو کلاس صحبت چیزی می شه که همه دارن
یکی می پرسه آخه چرا مال ما نداره

یکی دوس داره که کارتون ببینه اما کجا
یکی انقد دیده که میل تماشا نداره

یکی از واحدای بالای برجشون می گه
یکی اما خونشون اتاق بالا نداره

یکی جای خاله بازی کلاس شنا می ره
یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره

یکی پول نداره تا دو روز به شهرشون بره
یکی طاقت واسه ی صدور ویزا نداره

یکی فکر آخرین رژیمای غذاییه
یکی از بس که نخورده شب و روز نا نداره

یکی از بس شومینه گرمه می افته از نفس
یکی هم برای گرمای دساش ها نداره

دخترک می گه خدا چرا ما ... مادرش می گه
عوضش دخترکم ، اون خونه لیلا نداره

یه نفر تمام روزاش پر رنج و سختیه
هیچ روزیش فرقی با روزای مبادا نداره

یکی آزمایش نوشتن واسش ،‌اما نمی ره
می گه نزدیکیای ما آزمایشگا نداره

بچه ای که تو چراغ قرمزا می فروشه گل و
مگه درس و مشق و شور و شوق و رؤیا نداره

یه نفر تمام روزا و شباش طولانیه
پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره

یاد اون حقیقت کلاس اول افتادم
دارا خیلی چیزا داره ولی سارا نداره

راستی اسمو واسه لمس بهتر قصه می گم
ملیکا چه چیزایی داره که رعنا نداره ؟

بعضی قلبا ولی دنیایی واسه خودش داره
یه چیزایی داره توش که توی دنیا نداره

همیشه تو دنیا کلی فرق بین آدما
این یه قانون شده و دیروز و حالا نداره

خدا به هر کسی هر چیزی دلش می خواد بده
همه چی دست اونه ،‌ربطی به شعرا نداره

آدما از یه جا اومدن ، همه می رن یه جا
اون جا فرقی میون فقیر و دارا نداره

کاش یه روزی بشه که دیگه نشه جمله ای ساخت
با نمی شه ، با نمی خوام ، ‌با نشد ، با نداره


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۰
محسن حسینی


یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه‌ای شد که
روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا "با خودش فکر کرد بهتر است
نامه را باز کرده و بخواند ، در نامه این طورنوشته شده بود : خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم
که زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که 100 دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر
ازدوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم >هیچ کس را هم ندارم تا
از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن کارمند اداره پست
خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب
خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن
فرستادند همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست
رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و
بخوانند. مضمون نامه چنین بود > >خدای عزیزم: چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر
کنم. با لطفتو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به
آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره
پست آن را برداشته اند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۳۱
محسن حسینی

داره کم کم بوی کربلا میاد                  عاشقای منتظر ندامیاد

غمو غصه رو دیگه رهاکنید                   به روزای تیره مون،صفا میاد

گوش به زنگ صدای آقا باشیم               تا نواش زکعبه ی خدا بیاد

همه باس قلبامونو جارو کنیم                آخه مهدی حسین مامیاد

ما بایدخسته نشیم زانتظار                   به دل خسته ی ما،صفا میاد

دل بدیم،دل نکنیم زراه حق                   تاکه زود زود خود، آقا بیاد

ای خدا کاری بکن همین روزا                 این فراق تموم بشه آقا بیاد

زمین مرده ی ما زنده بشه                   مرهم زخم دلای ما بیاد

العجل مولا میگیم و میدونیم                   آخرش جواب این دعا میاد

مهدی فاطمه گوش به زنگ ماست         سستی رو تموم کنیم.! آقامیاد.!

الهم عجل لولیک الفرج
شعرمحسن حسینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۳۵
محسن حسینی

توخیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت:

آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.

قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟

گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟


دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری,

شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟

پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟


تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید

حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن

آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.


اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۲
محسن حسینی


ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند

طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت


باید یکنفر طناب را رها میکرد وگرنه همه سقوط میکردند


زن گفت: من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم

کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم... من طناب را رها میکنم چون به فداکاری عادت دارم


در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۷
محسن حسینی

پرندگان هم از تکنولوژی وایرلس بهره مند شدند ! 

پستونک دماغی !

جهان امروز

بی جنبه :|

بهش گفتم شما رو سر ما جا داری  :|

دشمن فوتبال

بذار دستتو ماچ کنم داداش !

جون داداش اونجوری نیگاش نکن :|

هرکاری میکردی اون باز میرفت … !


دکتر سیلمی الاصل هستم 

دارای مدرک دکترای لگد پراکنی پیشرفته !


رفیق به این میگن 



من نبودم ، اون بود :|


آخرین عکس دو نفره ما !


به جون مامانم یه قدم بیای جلو ، یه فیلیپینی خرجت میکنم !


چی !!؟!؟!؟

نفهمیدم !! دوباره بگو چی گفتی !؟؟؟!؟؟

شرح تصویری هوای اهواز !

شاطر جون ، خدا قوت !

حالا میفهمم نونت چرا اینقد شوره ! 

قیافه دخترا ، وقتی نامحرم میاد !

چیه نیگا میکنی ، بذار به کارم برسم 

ما معمولا لنگ چیزی نمیمونیم ! کارمونو راه میندازیم خلاصه !

+آقا اندازه ۲ میلیون پراید بده بهمون 

- بفرمائید !


آروم باش مرد ، فقط دارم میشمرم 












۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۰
محسن حسینی

با سلام خدمت دوستای عزیز و بازدید کنندگان محترم

لطفا در مورد این پست نظراتتون رو بیان کنید.

خوشحال میشم.

یا علی...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۸
محسن حسینی


 ما ایرانی ها صبح در تهران از خواب بیدار می شویم. محل شرکت تجاری و مرکز خریدمان در دبی است؛
استعدادمان در تهران کشف شده، اما نبوغمان در اروپا شکوفا می شود؛
برای تحصیل به فرانسه یا لندن می رویم، اما چون از کار در اروپا خوشمان نمی آید، در ایالات متحده آمریکا کار می کنیم، و هر وقت بیکار شدیم برای گرفتن حقوق بیکاری به اروپای مرکزی می رویم؛

برنامه های تلویزیونی مان از لوس آنجلس پخش و درخرم آباد دریافت می شود.

فیلم های مان را در بیابان های ایران می سازیم، اما در ونیز و پاریس و برلین آنها را نمایش می دهیم و از آنجا جایزه فیلمسازی می گیریم؛
مهم ترین مقالات سیاسی مان در اوین نوشته می شود، اما در پاریس خوانده می شود؛
از واشنگتن نامزد انتخابات می شویم، اما صلاحیتمان در تهران رد می شود، بنابراین در برلین انتخابات را تحریم می کنیم و در لندن تصمیم می گیریم رفراندوم برگزار کنیم؛
در تهران کنسرت موسیقی راک برگزار می کنیم، ما در فرانکفورت کنسرت موسیقی سنتی مان با استقبال آلمانی ها روبرو می شود؛
در آنکارا در کنسرت موسیقی پاپ ایرانی شرکت می کنیم، اما در آنتالیا می رقصیم،

در کانادا برنده مسابقه ملکه زیبایی می شویم،در سوئد از حقوق زنان دفاع می کنیم؛
در ایران زندگی می کنیم، در ترکیه تفریح می کنیم، در آمریکا پولدار می شویم و برای مرگ به ایران برمی گردیم.

در نهایت هم از وضع موجود ناراضی هستیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۵۸
محسن حسینی


کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می خوام!‎


بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد…

مامانش بهش گفت: آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟!

بابی گفت آره…

مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!

نامه شماره یک:

سلام خدای عزیز.

اسم من بابی هست.

من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستدار تو: بابی

بابی کمی فکر کرد

دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد! برا همین نامه رو پاره کرد…

نامه شماره دو:

سلام خدا.

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم.

لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

بابی

.

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده! واسه همین پارش کرد…

نامه شماره سه:

سلام خدا.

اسم من بابی هست.

درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده! واسه همین پارش کرد…

او تو فکر فرو رفت!!!

بعد از مدتی رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا!

مامانش دید که کلکش کار ساز بوده؛ بهش گفت:

خوب برو. ولی قبل از شام خونه باش.

و بابی رفت کلیسا…

یه کمی نشست و وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه ی مادر مقدس رو کش رفت! و از کلیسا فرار کرد…

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت!

نامه شماره چهار:

خدا!

مامانت پیش منه…

اگه مامانت رو می خوای، واسه تولدم باید یه دوچرخه بهم بدی!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۴
محسن حسینی