وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

تعجیل امر فرج مولا امام عصر(عج) صلوات

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

ما یک باغچه کوچک داریم که توی آن یک درخت انار است .هر روز نگاهش می کنم و به او فکر می کنم . به ریشه هایش فکر می کنم که تا کجاها رفته و چه کار می کند . فکر می کنم آیا درخت برای بزرگ شدنش درد می کشد؟

هر وقت برگ هایش می ریزد ، توی دلم می گویم :«دیگر مُرد،تمام شد » اما هر سال خدایا، تو دوباره برگ های تازه به درخت انارمان می دهی و جوانه توی دست هایش می گذاری .

شب می خوابم و صبح می بینم گل داده است .گل های قرمزقرمز . ذوق می کنم و می گویم : « خدایا تو معرکه ای! »

گلهای قرمز که انار می شوند ،من همین طور می مانم که آخر چه طوری ؟

خدایا!  آخر تو چطوری از هیچ چیز ،همه چیز درست می کنی .

کنار باغچه می نشینم ، یک مشت خاک بر می دارم و می گویم : آخر قرمزی انار از کجای این خاک در می آید ؟ شیرینی و قیافه قشنگش از کجا؟

یک خاک و این همه رنگ . این همه بو این همه طعم !

خدایا به یادت می افتم ، حتی با دیدن دانه های سرخ انار .

خیلی وقت هاخدا آدم ها را دعوت می کند به نگاه کردن . ولی حیف که ما آدم ها ،خوب نگاه کردن را بلد نیستیم .ما ذوق زده نمی شیم . تعجب نمی کنیم و اصلا حواسمان نیست که خدا همین جاهاست . توی همین باغچه، لای همین ابرها ،روی همین ثانیه ها. چشمای ما به همه چیز عادت کرده اند ، به همه چیز .

تو چی؟ چه جوری نگاه می کنی ؟ تا حالا شده با دیدن چیزی مثلا یه درخت ، یه پرنده یا یه منظره ، آن قدر تعجب کنی  یا لذت ببری که بگویی  خدایا تو واقعا فوق العاده ای !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۰۲
محسن حسینی

روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد:
استاد،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.به آن دانشجو گفتم:
جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

پروفسور محمود حسابی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۰۱
محسن حسینی

روزی پادشاهی سنگ نسبتا بزرگی را بر گذرگاهی باریک قرار داد، به گونه ای که ارابه ها و گاری ها و حتی گاه پیاده ها برای گذر از آنجا مشکل داشتند. خود نیز به کمین نشست تا واکنش مردم را ببیند. مدت ها گذشت... همه با دردسر از کنار سنگ رد می شدند و فقط به غر زدن اکتفا می کردند. روزی پیرمردی روستایی از آنجا رد می شد و سنگ را دید. کوله بارش را زمین گذاشت و با زحمت زیاد سنگ را جابجا کرد و جاده را باز نمود... ناگهان متوجه کیسه ای در زیر سنگ شد. کیسه را باز کرد. نامه ای بود و مقدار زیادی سنگهای قیمتی. در نامه نوشته شده بود این پاداش کسی است که به جای غر زدن و اعتراض کردن به روزگار، زحمت عوض کردن اوضاع را به خود می دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۵۹
محسن حسینی

در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله ‌ای جلوی ویترین مغازه ‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌ گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید. آن ها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی. پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: خانم! شما خدا هستید؟ زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم. پسرک گفت: مطمئن بودم با او نسبتی داری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۵۷
محسن حسینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۳۲
محسن حسینی


ایکاش جان بخواهدامام هادی ما

تادشمنش بمیرد ازجانفشانی ما

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۲۴
محسن حسینی

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد.

یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد.

دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای، حمامی گفت: این نیز بگذرد.

مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد.

هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذ رد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۰۱
محسن حسینی


شخص ثروتمند وخسیس  در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند
نزدیک رفت و پرسید :
چرا غذایت را به این حیوان نجس میدهی ?
کودک سگ را بوسید و گفت :
از نظر من هیچ حیوانی نجس نیست
این سگ نه خانه دارد نه غذا دارد هیچ کس را ندارد اگر من کمکش نکنم میمیرد

ثروتمند گفت:سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد آیا تو میتوانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟
آیا تو میتوانی جهان را تغییر دهی؟

پسر نگاهی به سگ کرد و گفت :
کاری که من برای این سگ میکنم تمام جهانش را تغییر میدهد
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۳۲
محسن حسینی
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۳۶
محسن حسینی

زمانی که حضرت ابراهیم را در آتش انداختند گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...


آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستم در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۲۲
محسن حسینی

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .


هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۱۵
محسن حسینی

دشمن نموده قصد نابودی اسلام مهدی کجایی

بازم شده مولا علی تنهاوبی یار مهدی کجایی

دلهای ماخون گشته ازجور سقیفه مهدی کجایی

شدشیعه جدت علی مظلوم وتنها مهدی کجایی

وهابیت همچون سگ هار یهودیست مهدی کجایی

کافتاده است برجان جمله اهل اسلام مهدی کجایی

گردیده قبرحجرو جعفر چون خرابه مهدی کجایی

مولاعلی غمگین ازاین بی حرمتی هاست مهدی کجایی

شعر:محسن حسینی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۵۲
محسن حسینی



حجربن عدی کندی، از صحابۀ پیامبر اکرم(ص) و از اصحاب خاص امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(ع) بود که در سال 51 یا 53 به دستور معاویه به شهادت رسید.

در زمان مرگ ابوذر در ربذه حاضر بود. در حوادث زمان خلافت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، نیز حجر بن عدی نقش فعالی داشت.  وقتی ابوموسی اشعری نمی‌گذاشت مردم کوفه، در جنگ جمل، به یاری علی(علیه‌السلام) بروند، حسن بن علی(علیه‌السلام) و عمار یاسر به مسجد رفتند و ابوموسی را بیرون کردند و با مردم سخن گفتند؛ سپس حجربن عدی کندی که از افاضل اهل کوفه بود، برخاست و مردم را به یاری علی (علیه‌السلام) فرا خواند. 

ازاین عمل سخیف واقعا همه شیعیان ناراحت شدند
ولی پیکر حجر بزرگوار ازجهاتی باعث برکت شد
همه دنیاخصوصا اهل سنت دوستدار معاویه فهمیدند که معاویه ملعون دشمن پیامبر وصحابه وقاتل صحابی بزرگی مانند حجر ومحمدبن ابوبکر هستند وتقدسی نمیشه برای این ملعون قائل شد

ازطرفی مردم با نحوه شهادت حجر بن عدی آشنا شدند
گویا ایشون رو تازه به شهادت رسوندند!
برای بسیاری از ما جای تأسفه که باید بعد از نبش قبر این برزگواران و اهانت به قبر جعفرطیار بازندگی اونا آشنامیشیم
مزار اون بزرگواران وهمه امامان و پیامبر ص در قلب یکایک محبینشون محفوظه
حالا شیطان وایادیش هر تلاشی میخوان بکنن

(یریدون ان یطفؤا نور الله بافواههم و یابی الله الا ان یتم نوره و لوکره الکافرون )

می خواهند نور خدا را با دهانهایشان خاموش کنند وخداونددست بر نمی دارد جز تا وقتی که نور خود را تمام و کامل کند، اگر چه کافران کراهت داشته باشند

سوره توبه آیه 32


اینهم از برکات شهدا که حتی پیکرهای مطهرشون بعداز سالها انسانها رو هدایت میکنند

شهدا شمع محفل بشریتند
امام خمینی ره
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۴۱
محسن حسینی
خدایا
آسـمـونـت مـتـری چـنـد ؟
زمـیـنـت دیـگـه بـوی زنـدگی نـمـیـده ... خدایا
● ● ● ● ● ● ● ●
ای شـهـیـد !
هـر روز میخـوانـمت ... چـه جـوابـم گـویی ... چـه نـگویی ...
ای آنـکـه " عـنـد ربـهـم یـرزقـون " را بـرای تـو گفتـه اند ...
لقمـه ای بـرای روح ِ گرسنـه ام میـگیری ؟؟؟
● ● ● ● ● ● ● ●
فـهمـیده ام
قـیـمـت آدمـها
بــه آن چیـزی است
کــه بــه خـاطـرش آهــــــ میـکشـند
دوســـتان !
بدانید کربـــلا همچنان باقیـــســت ...
● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۵۰
محسن حسینی

مَردُم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی.

برای مَردُم خیلی مهمه که تو چی میپوشی؟ کجا میری؟ چند سالته؟ بابات چیکارس؟ ناهار چی خوردی؟ چند روز یه بار حموم میری؟ چرا حالت خوب نیست؟ چرا میخندی؟ چرا ساکتی؟ چرا نیستی؟ چرا اومدی؟ چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟ چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟ چرا چشات قرمزه ؟ چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟ چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟

... و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره.

مَردُم ذاتا قاضی به دنیا میاد ، بدونِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده، روت قضاوت میکنه، حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.

مَردُم قابلیت اینو داره که همه جا باشه، هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.

اما مَردُم همیشه از یه چیزی میترسه، از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.

پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و مشغول کار خودت شو..

.......................................................................

می خواستم به دنیا بیام، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی!

مادرم گفت: چرا؟...پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!

پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی!

گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم.

گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی.

گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!

 

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من.

گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!

گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد.

گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی!

گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید.

دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!

 

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۰۶
محسن حسینی