وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیةوالنصر:آمین

تعجیل امر فرج مولا امام عصر(عج) صلوات

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه


زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی

for voice is pray
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند

for eyes is pity
برای چشمان شما رحم و شفقت

for hands is charity
برای دستان شما بخشش

for heart is love
برای قلب شما عشق

and for life is friendship
و برای زندگی شما دوستی هاست

No one can go back and make a new start
هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه

Anyone can start from now and make a brand new ending
ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه

God didn't promise days without pain
خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که حتما روزهای ما بدون غم بگذره

laughter without sorrow , sun without rain,
خنده باشه بدون هیچ غصه ای، یا خورشید باشه بدون هیچ بارونی، نداده

but He did promise strength for the day, comfort for the tears
ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در
مقابل مشکلات تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه

and light for the way
و چراغ راهمون میشه

Disappointments are like road bumps, they slow you down a bit
نا امیدی ها مثل دست اندازهای یک جاده میمونن
ممکنه باعث کم شدن سرعتت در زندگی بشن

but you enjoy the smooth road afterwards
ولی در عوض بعدش از یه جاده صاف و بدون دست انداز بیشتر لذت خواهی برد

Don't stay on the bumps too long
بنابر این روی دست اندازها و ناهمواریها خیلی توقف نکن

Move on
به راهت ادامه بده

When you feel down because you didn't get what
you want just sit tightand be happy

وقتی احساس شکست میکنی که نتونستی به اون چیزی که
می خواستی برسی ناراحت نشو

because God has thought of something better to give you
حتما خداوند صلاح تو رو در این دونسته و برات آینده بهتری رو رقم زده

When something happens to you ,good or bad,
وقتی یه اتفاق خوب یا بد برات میافته همیشه

consider what it means
دنبال این باش که این چه معنی و حکمتی درش نهفته هست

There's a purpose to life's events
برای هر اتفاق زندگی دلیلی وجود دارد

to teach you how to laugh more or not to cry too hard
که به تو می آموزد که چگونه بیشتر شاد زندگی
کنی و کمتر غصه بخوری

You can't make someone love you
تو نمیتونی کسی رو مجبور کنی که تو رو دوست داشته باشه

all you can do is be someone who can be loved
تمام اون کاری که میتونی انجام بدی
اینه که تبدیل به آدمی بشی که لایق دوست داشتن هست

the rest is up to the person to realize your worth
و عاقبت کسی پیدا خواهد شد که قدر تو رو بدونه

It's better to lose your pride to the one you love
بهتره که غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری
از دست بدی تا این که

than to lose the one you love because of pride
کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست بدی

We spend too much time looking for the right person to love
ما معمولا زمان زیادی رو صرف پیدا کردن آدم مناسبی
برای دوست داشتن

or finding fault with those we already love
یا پیدا کردن عیب و ایراد کسی که قبلا دوستش داشتیم میکنیم

when instead
باید به جای این کار

we should be perfecting the love we give
در عشقی که داریم ابراز میکنیم کامل باشیم

Never abandon an old friend
هیچوقت یه دوست قدیمیت رو ترک نکن

You will never find one who can take their place
چون هیچ زمانی کسی جای اون رو نخواهد گرفت

Friendship is like wine
دوستی مثل شراب میمونه

older it gets better as it grows
که هر چی کهنه تر بشه ارزشش بیشتر میشه

When people talk behind your back, what does it mean
وقتی مردم پشت سرت حرف میزنن چه مفهومی داره ؟

Simple ! It means that you are two steps ahead of them
خیلی ساده ! یعنی این که تو دو قدم از اون ها جلوتری

So, keep moving ahead in Life
پس به مسیرت در زندگی ادامه بده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۱۷
محسن حسینی

 ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:

امیلی عزیز!

عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم.

با عشق خدا


امیلی همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟

او که آدم مهمی نبود.

در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

من که چیزی برای پذیرایی ندارم.

پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند!

در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتتند:

"خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟"

امیلی جواب داد:

"متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام."

مرد گفت:

"بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید:

"آقا! ، خانم! خواهش می کنم صبر کنید."

وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز!

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم .

با عشق خدا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۱۱
محسن حسینی

  
 
    زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
    فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
    آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
    روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
    ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
    مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
    فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....

    و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
    کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
    دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
    شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
    لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
    خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
    اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
    هوس به مرکز زمین رفت؛
    دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
    طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
    و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
    همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
    تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
    در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
    نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
    رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
    دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
    اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
    پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
    دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
    او از یافتن عشق ناامید شده بود.
    حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
    پشت بوته گل رز است.
    دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
    ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
    شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
    بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
    شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
    او کور شده بود.
    دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
    عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
    و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
    و دیوانگی همواره در کنار اوست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۰۸
محسن حسینی

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....
بچه هاش شاد میشدن …

برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۵۹
محسن حسینی

زجانش برون جوهر افتاده بود

                                     زخاتم ورا گوهر افتاده بود

به بند ستم می کشیدند دل

                                     به روی زمین دلبر افتاده بود

به سوی خدا راه ره می سپرد

                                     به راه خدا رهبر افتاده بود

ز قرآن ناطق قلم می شکست

                                     به سوی دگر دفتر افتاده بود

به شام سیه ماه در بند بود

                                     به خاک اندرون اختر افتاده بود

کنار دری دختری می گریست

                                     به دریای خون مادر افتاده بود

شکست از کمر با لگد ساق گل

                                     خزان گشته گل گلپر افتاده بود

علی مرد آنجا که در پیش در

                                     همه هستی حیدر افتاده بود

زپرواز وا مانده بد مرغ حق

                                     چو پربسته و شهپر افتاده بود

زسیلی رخ لاله بد داغدار

                                     زبازو شکسته پر افتاده بود

حسن خون به دل رخ پرآزرم داشت

                                     حسینش شرر بر سر افتاده بود

میان شغالان دژم بود شیر

                                     زبالای شه افسر افتاده بود

گمانم که عرش خداوند ریخت

                                     که صدیقه محشر افتاده بود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۲۳
محسن حسینی

جمعه ها بی تو همش دلواپسی

در بدر در کوچه های بیکسی


جمعه ها بی تو امان ازهجریار

جستجو در ندبه ها دنبال یار


جمعه ها بی تو فغان از انتظار

مهدی صاحب زمان بی اسب و یار


جمعه ها بی تو مدینه پر زغم

قلب مادر پشت در پر از الم


جمعه های بی تو نوزاد رباب

تشنه درآغوش بابا رفته خواب


جمعه ها بی تو علمدار حسین

بی سر و بی دست در پای حسین


جمعه ها بیتو چه گویم چون شود

فرق پاک مرتضی پر خون شود

محسن حسینی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۲۳
محسن حسینی

شادی آن حضرت در چهره نمایان و اندوهش در دل نهان بود

از همه گشاده سینه تر و در مهار نفس از همه تواناتر بود

نه کینه ورز بود و نه رشک بر

در گفتار نه حمله ور بود و نه ناسزاگو

سرزنش را ناپسند می دانست

غم انجام رسالت همدم او بود و اندوهی دراز داشت

با وقار بود و پیوسته ذکر خدا بر لب داشت

شکیبا بود و عظمت وجود خویش را پنهان می نمود

بر بی نیازی خود شادمان بود

خوش خلق بود و بهره بردن از وجودش را سهل می نمود

وقاری استوار داشت

بی آزار بود نه تهمت زن بود و نه پرده در

اگر لب به خنده می گشود از حد وقار فرا نمی رفت

اگر از او می بریدند او می پیوست

چون خشمگین می شد خشم از هیبتش نمی کاست

دانشش را در اختیار مردم می نهاد

پیوسته با پروردگارش انس داشت

برخلاف اهل دنیا که از بلا هراس دارند خود را به بلا می افکند

پیوسته به حق امر می کرد و از سر راستی سخن میگفت

در آنچه به خدا مربوط می شد شتابان بود

خود را می شناخت و نفس خویش را فرو می مالید

بالیدن نفس را می شکست و هر خواری و خفتی را بر آن تحمیل می کرد

یاور دین خدای - عز و جل - و حامی مومنان و پناهگاه مسلمین بود

دمدمه زنان بر او تاثیری نداشت

آز بر دلش مهر نمی نهاد

هیچ چیز او را از اجرای حکمش باز نمی داشت

همواره به حق می خواند و عامل به خیر بود

دانا بود و دور اندیش

نه ناسزاگو بود و نه خشمگین می شد

از بدان دوری می گزید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۳۳
محسن حسینی
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'

من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!'

او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!'

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'.

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.'

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.

مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.'

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۲۹
محسن حسینی
روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :

اگر زن یا مرد دارای ادب و اخلاق باشند : نمره یک میدهیم 1

اگر دارای زیبائی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم : 10

اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوی عددیک میگذاریم : 100

اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم : 1000

ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000

صفر هم به تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد و این یادآور کلام حکیم ارد بزرگ است که می گوید : نخستین گام در راه پیروزی ، آموختن ادب است و نکو داشت دیگران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۲۲
محسن حسینی

ای فرزندآدم بندگی کن به اندازه ایکه به من نیازمندی

وگناه کن به اندازه ایکه برآتش شکیبایی

از دنیابهره بردارهرقدردراوخواهی ماند

وبرای آخرت توشه برگیرهرقدرکه دراومیمانی

اگرهمانقدرکه ازفقربیم داری ازآتش بیم داشتی،بی نیازت میساختم ازراهی که به گمان تو نمیرسد.

واگربه بهشت همانقدر دل می بستی که به دنیا دل بستی توراخوشبخت میکردم چنانکه درخاطرت نمیگنجید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۲۰
محسن حسینی

بعضى نوشته ‏اند: که حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام به خاطر طاهره بودن به غسل نیازى نداشته است. امام صادق علیه‏السلام فرمود: امیرالمؤمنین على علیه‏السلام فاطمه زهرا را غسل داد زیرا او صدیقه و معصومه بود نباید جز معصوم، دیگرى او را غسل دهد چنانچه مریم را جز عیسى علیه‏السلام کسى غسل نداد(3)
امام علیه‏السلام چون کافور بر بدن مطهرش ریخت این دعا را خواند:
اللهم انها امتک و بنت رسولک و خیرتک من خلقک اللهم لقنها حجتها و اعظم برهانها و اعل درجتها و اجمع بینها و بین محمد صلى اللَّه علیه و آله.

پروردگار این است کنیز تو و دختر پیغمبر تو و بهترین خلق تو بارالها حجتش را تلقینش کن و برهانش را بزرگ دار و درجه‏اش را بالا ببر و جمع کن بین او و بین محمد صلى اللَّه لعیه و آله و او را با حبیبت در یک درجه بدار.
آنگاه از حنوط باقیمانده رسول‏اللَّه او را حنوط کرد و در هفت پارچه کفن پوشانید و عبا را بر روى آنها انداخت سپس فرزندانش را صدا کرد تا بیابند و بار دیگر از مادر توشه برگیرند. على علیه‏السلام صدا زد: یا ام‏کلثوم، یا زینب، یا فضه یا حسن یا حسین هلموا و تزودا من امکم الزهراء فهذا الفراق و اللقاء فى الجنة

بیائید از مادرتان زهرا توشه بردارید که این دیدار آخر است و ملاقات بعدى در بهشت است حسن و حسین علیهماالسلام آمدند کنار جسد مطهر مادر مى‏نالیدند فرزندان آن بانوى بزرگوار هر کدام اندوه دل را به اشک دیده فرونشانده و مى‏گفتند مادر وقتى خدمت جد ما رسول‏اللَّه رسیدى فاقرئیه منا السلام. سلام ما را به او ابلاغ نما و بگو که ما بعد از تو یتیم شدیم، امیرالمؤمنین علیه‏السلام مى ‏فرماید: ناگهان دیدم که مادرشان آغوش باز کرد و آن دو عزیزش را به سینه‏اش چسبانید که هماندم شنیدم هاتفى از آسمان ندا مى‏کند.
یا اباالحسن ارفع هما عنها فلقد ابکیا واللَّه ملائکة السماء.
یا على حسن و حسین را از روى نعش مادر بلند کن به خدا سوگند اینها فرشتگان آسمان را به گریه درآوردند


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۰۶
محسن حسینی
روزی پیامبر اعظم ( صلى الله علیه و آله و سلم ) به امیرالمومنین على ( علیه السلام ) فرمودند :یا على جبرئیل به من گفت: آرزو داشتم بخاطر انجام هفت کار از جنس بشر باشم تا بتوانم آنها را انجام دهم.

1ـ شرکت در نماز جماعت.

2ـ همنشینى با علما.

3ـ اصلاح و آشتى برقرار کردن بین دو نفر که با هم قهر هستند.

4ـ محبت و رسیدگی به یتیمان.

5ـ عیادت از مریض.

6ـ شرکت درتشییع جنازه.

7ـ آب دادن در موسم حجّ به حاجیان.


سپس پیامبر خدا ( صلى الله علیه و آله و سلم ) به على ( علیه السلام ) مى فرماید: یا على در انجام این امور جدّى و کوشا باش.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۲۸
محسن حسینی


مدتی بود پیامبر(ص) دور از خدیجه توی حرا نماز می خواند. فرمان خدا بود.
بعد از چهل روز، جبرئیل سیبی از بهشت آورد

داد به او گفت: " بخور محمد!"

پیامبر(ص) سیب را باز کرد ، نوری از آن بیرون آمد

جبرئیل گفت:بخور! این نور کسی است که قرار است دختر تو باشد، اسمش در آسمان منصوره و روی زمین، فاطمه است."

محمد (ص) پرسید : " چرا منصوره!؟ چرا فاطمه!؟"
جبرئیل گفت: " منصوره است چون، در آسمان نصرت دهنده ی دوست داران خودش است و روی زمین فاطمه ، چون شیعیان خود را از آتش جدا می کند."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۲۳
محسن حسینی

امشب نگرکه خانه ی مولا چه پرغم است

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

ای آسمان ببار خون بحال مرتضی

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

بشکست پشت حیدر ازین روزگار غم

آخر عزای فاطمه دخت پیمبر است

شعر.محسن حسینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۴۸
محسن حسینی




شهر آبستن غم هاست خدا رحم کند

شهراین بار،چه غوغاست خدارحم کند

بوی دود است که پیچیده کجا میسوزد

نکندخانه مولاست خدارحم کند

هیزم آورده که آتش بزنند این در را

پشت در،حضرت زهراست خدارحم کند

همه جمعند وموافق که علی را ببرند

و علی یکه وتنهاست خدارحم کند

غزلم سوخت دلم سوخت دل مولاسوخت

روضه ی ام ابیهاست خدارحم کند

شهادت بی بی دوعالم زهرای اطهر بر رهروانش تسلیت باد

 الهم عجل لولیک الفرج.آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۰۸
محسن حسینی