خداوند در گلایه از ما بندگان به حضرت عیسی(ع)میفرماید
: یا عیسى! کم اطیل النظر و احسن الطلب و القوم فى غفله لا یرجعون؟
(اى عیسى! تا کى چشم به راه باشم و پیگیرى کنم و مردم در غفلت باشند و به سوى من باز نگردند؟!).
خداوند در گلایه از ما بندگان به حضرت عیسی(ع)میفرماید
: یا عیسى! کم اطیل النظر و احسن الطلب و القوم فى غفله لا یرجعون؟
(اى عیسى! تا کى چشم به راه باشم و پیگیرى کنم و مردم در غفلت باشند و به سوى من باز نگردند؟!).
آیا اجنّه هم مانند انسان، مسلمان و غیر مسلمان دارند؟
جن - چنان که از مفهوم لغوی این کلمه به دست می آید -موجودی است ناپیدا که وجود آن را قرآن کریم تصدیق کرده و مشخصاتی را نیز برای آن معرفی نموده است از جمله این که:
الف) از شعله آتش آفریده شده اند [1].
ب) مانند انسان دارای تکلیف و مسوولیت هستند؛ یعنى مکلف است و هدف او بندگى خداست. خداوند متعال در آیه 56 سوره ذاریات می فرماید:«وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» [2]؛« جن و انس را جز براى پرستش خود نیافریده ام.»
ج) حساب و کتاب و جزاء دارند [3].
د) گروهی از آن ها مومن و گروهی کافر و دارای افراد خوب و بدند لذا بدان آن ها به جهنم می روند[4].
ه) طائفه جن همانند تمام انسان ها در مسیر مراحل تکاملى و کسب سعادت دنیا و آخرت محتاج پیامبر است لذا از پیامبران الهى نمى توانند بى بهره باشند. از همین رو خداوند متعال برای هدایت آن ها پیامبرانی ارسال نموده است [5].
و) برخى از جنیان به خدمت پیامبر اکرم رسیده اند و قرآن را گوش داده اند و به آن ایمان آورده اند [6]. و پس از پیامبر خدا (صل الله علیه و آله ) تحت ولایت و امامت ائمه (ع) قرار دارند [7].
چرا شغل قصابی در اسلام مکروه است؟
برخی شغلها و انجام برخی کارها در اسلام مکروه است که شغل قصابی و ذبح کردن حیوانات یکی از آنهاست.
مکروه بودن شغل قصابی
یکی از اموریکه در روح انسان اثر تربیتی دارد، شغل و محیط شغلی است.
که بهطور طبیعی و بهمرور بر اثر تکرار آن عمل، آثار تخریبی و یا سازندگی خود را بر روی نفس، خواهد گذاشت.
و به همین دلیل، در بیانات دینی مذمتها و یا تحسینهایی نسبت به برخی از مشاغل مشاهده میگردد.
البته در آن روایاتیکه درباره نهی از بعضی شغلها و حرفهها وارد شده،اشارهای هم بهجهت حکم شده است.مثلاً در بعضی از احادیث آمده است: که شما بهدنبال این حرفه خاص نروید،زیرا این شغل، بر روی روح شما نقش تخریبی و اثر سوء خاص را خواهد گذاشت.
دلهره های آخرالزمانی !
خداوند به مسلمانان هشدار می دهد که مبادا پس از وفات پیامبر به دوران جاهلیت خود بازگردند. مسئله ای که در تمام امت های گذشته رخ داده است. مثلاً حضرت ابراهیم(علیه السلام) برای ترویج یکتاپرستی و برچیدن بت پرستی مبعوث شد، خانه خدا را به عنوان مرکز توحید تجدید بنا کرد؛ اما با وفات ایشان دوباره خانه خدا، تبدیل به مرکز شرک شد.
آخرالزمان، انتظار، امام زمان، ساعت
وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ وَمَنْ یَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئًا وَسَیَجْزِی اللَّهُ الشَّاکِرِینَ
محمد(صلی الله علیه وآله) جز پیامبری نیست که پیش از او نیز پیغمبرانی بودند و درگذشتند، آیا اگر او به مرگ یا شهادت درگذشت شما باز به دین جاهلیّت خود رجوع خواهید کرد؟ پس هر که مرتد شود به خدا ضرری نخواهد رسانید، و البته خدا جزای نیک اعمال به شکرگزاران عطا کند. (آل عمران/144)
در این آیه خداوند به مسلمانان هشدار می دهد که مبادا پس از وفات پیامبر به دوران جاهلیت خود باز گردند. مسئله ای که در تمام امت های گذشته رخ داده است. مثلاً حضرت ابراهیم(علیه السلام) برای ترویج یکتاپرستی و برچیدن بت پرستی مبعوث شد، خانه خدا را به عنوان مرکز توحید تجدید بنا کرد؛ اما با وفات ایشان دوباره خانه خدا، تبدیل به مرکز شرک شد.
یک مشهد یواشکی لطفا....
مثلا یک روز صبح بری ترمینال، اولین اتوبوس را سوار شی.پانزده
ساعت تو اتوبوس بشینی و از لای پردهی چرک تاب آبی و از پشت
پنجرهی گرد و خاک گرفته جاده را بپایی؛ و منتظر بمونی تا هوا تاریک
شه و راننده بگه: «مشهده! رسیدیم. التماس دعا!»
بعد با لبخندی پیاده شی؛بشینی تو اتوبوس واحد و یک راست بری
حرم، تا خود صبح تو شلوغی های صحن و رواق ها گم شی وبا
آقا امام رضا ع صفا کنی. آخرش هم از فرط خواب و خستگی و
ترس چوب پر خادم و «آقانخواب!» یک گوشه کز کنی و زانو هاتو
بغل کنی و بیکسی و بی پناهی و بیچارگی خودت رو به آقا
نشون بدی و یک دل سیر...
بعد صدای نقاره زنی که تمام شد و آفتاب زد، با گردنی کج و
قدمهای آهسته از باب الجواد بیای بیرون.. و دوباره ترمینال و اولین
اتوبوس و... یک دلِ تنگ که آرام گرفته.
امام رضای مهربون دلم خیلی برات تنگ شده آقا بطلب بازم بیاییم
پابوست
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ع
احترام به پدر ومادر سبب قرب به اباعبدالله
عالم زاهد و وارسته زمانش مرحوم شیخ حسین بن شیخ مشکور رضوان الله تعالی علیه فرمود :
در عالم رو یا دیدم در حرم مطهر حضرت ابا عبدالله (ع ) مشرف هستم و حضرت در آنجا تشریف دارند .
یک نفر جوان عرب معدی (دهاتی ) وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام کرد و حضرت با لبخند جوابش دادند .
فردای آن شب که شب جمعه بود به حرم مشرف شدم و در گوشه حرم توقف کردم ناگهان آن جوان عرب معدی را که در خواب دیده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضریح مقدس رسید با لبخند به آن حضرت سلام کرد ولی حضرت سیدالشهداء (ع ) را ندیدم و مراقب آن عرب بودم تا از حرم خارج شد .
عقب سرش رفتم و سبب لبخندش را با امام (ع ) پرسیدم .
و تفصیل خواب خود را برایش نقل کردم و گفتم چه کرده ای که امام (ع ) با لبخند بتو جواب می دهد .
گفت : مرا پدر و مادر پیری است و در چند فرسخی کربلا ساکنیم و شبهای جمعه که برای زیارت می آیم یک هفته پدرم را سوار بر الاغ کرده می آوردم و یک هفته هم مادرم را می آوردم .
تا اینکه شب جمعه ای که نوبت پدرم بود چون سوارش کردم مادرم گریه کرد و گفت : مرا هم باید ببری شاید هفته دیگر زنده نباشم .
گفتم : باران می بارد ، هوا سرد است ، مشکل است ، نپذیرفت ناچار پدر را سوار کردم و مادرم را بدوش کشیدم و با زحمت بسیار آنها را به حرم رسانیدم و چون در آن حالت با پدر و مادرم وارد حرم شدم حضرت سیدالشهداء (ع ) را دیدم و سلام کردم آن بزرگوار برویم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا بحال هر شب جمعه که مشرف می شوم حضرت امام حسین (ع ) را می بینم و با تبسم جوابم را می دهد .
روزی حضرت سلیمان(ع) درکنار دریا نشسته بود. نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سیلمان(ع) دید او به آب دریا رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش از آب بیرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان آن وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدّتی شگفت زده به فکر فرو رفت. ناگاه دید همان قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود و مورچه از دهانش بیرون آمد، ولی دانه گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت آن را پرسید. مورچه گفت «ای پیامبر خدا! در قعر این دریا سنگی توخالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید. کرم نمی تواند از آنجا خارج شود. خداوند این قورباغه را مأمور کرده تا مرا به سوی آن کرم حمل کند. قورباغه مرا به آنجا می برد و دهانش را نزدیک سوراخ می گذارد. من از دهان آن بیرون می آیم و دانه گندم را نزد کرم می گذارم و سپس به دهان قورباغه که در انتظار من است، باز می گردم و آن هم مرا به خشکی باز می گرداند.
حضرت سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای کرم می بری، آیا سخنی از آن شنیده ای؟» گفت آری، او می گوید:
]ای خدایی که روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی، رحمتت را در مورد بندگان با ایمانت فراموش نکن»
آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:
اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است !
اگر کم کار کند، میگویند تنبل است !
اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند !
اگر جمع گرا باشد، میگویند بخیل است !
اگر ساکت و خاموش باشد، میگویند لال است !
اگر زبان آوری کند، میگویند وراج و پر گوست !
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند، میگویند ریا کار است !
و اگر نکند، میگویند کافر است و بی دین !
لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد
و جز از خداوند نباید از کسی ترسید.
پس آنچه باشید که دوست دارید.
شاد باشید، مهم نیست این شادی چگونه قضاوت شود.
شیخ بهایی
زیرهجمه ی شدید آتش ها، آنسمت دشمن با 3 سپاه مجهز و بیش از 500 تانک در میدان نبرد، چون زمین وسعتش اجازه نمیداد وگرنه تانک بیشتر از این تعداد بود و بیش از 400 قبضه توپ که عدنان خیرالله وزیرجنگ صدام در گزارشی که به صدام میداد گفت: اینها پشت بی سیم ها التماس می کردند! ما توی بی سیم با شهید مرتضی قربانی بعضی وقت ها باهم شوخی می کردیم، دعا می خواندیم، به یکدیگر روحیه می دادیم، او تصور می کرد که ما التماس می کنیم! توی گزارش می گفت اینقدر آتش ریختیم که اینها با بینی روی زمین می خزیدند! راست هم می گفت او آتش می ریخت، این پل لخت هور را تانک ها زیر آتش می گرفتند، اما شهید حسین تاجیک با گردانش از روی همین پل با ایمان و شجاعت عبور کرد.
دشمن در پناه آهن است و پنداشته است که راه ما با آتش بسته می شود و ترس مرگ ما را از راه باز می گرداند، غافل که ما پیروان ابراهیم هستیم و آتش بر ما گلستان می گردد. در زیر آن آتش بسیار سنگین مجاهدان راه خدا با یاری او و جلوداری حجتش امام زمان (ع) پیش می رود، دشمن در پناه آهن و آتش است و غافل که ما در پناه حیدر و حسینیم، آهن در کف ما موم است و به اذن الله آتش برما گلستان می شود.
«قل لا اسئلکم علیه اجراً الا المودةَ فی القربی»
«بگو من بر اجر رسالتم چیزی از شما جز مودت و دوستی با اهل بیتم و خویشانم نمیخواهم»؟ سوره شوری، ایه 23
عمر سعد ملعون در روز 11 محرم دستور کوچ از کربلا بهسوی کوفه را میدهد و زنان و حرم امام حسین ـ علیهالسلام ـ را بر شتران بیجهاز سوار کرده و این ودایع نبوت را چون اسیران کفّار در سختترین مصائب و هُموم کوچ میدهند.
در هنگام حرکت از کربلا عمر سعد دستور داد که اسرا را از قتلگاه عبور دهند. روز 12 محرم اسرا را وارد شهر کوفه نمودند. گویا اسرا، شب دوازدهم را ، در پشت دروازههای کوفه و بیرون شهر سپری کرده اند.
در اثر تبلیغات عبیدالله بن زیاد لعنت الله علیه امام حسین ـ علیهالسلام ـ و خارجی معرفی کردن آن حضرت، مردم کوفه از این پیروزی خوشحال میشوند و جهت دیدن اسرا به کوچهها و محلهها روانه میشوند و با دیدن اسرا شادی میکنند. ولی با خطابههایی که امام سجاد ـ علیهالسلام ـ و حضرت زینب ـ سلامالله علیها ـ و سایرین از اسرا ایراد میکند، شادی کوفیان را به عزا تبدیل میکنند.
نقل فرموده اند که حضرت آیة اللّه العظمى جهانگیر خان قشقائى ( رضوان اللّه تعالى علیه ) که یکى از عرفاى زمان خودش بود که شاگردانى مانند آیة اللّه العظمى بروجردى شهید آیة اللّه سید حسن مدرس و مرحوم ارباب اصفهانى و… مى باشد، ایشان قبلا از افراد افراطگر در معصیت بوده و در قبیله ها تار زنى مى کرده .
(گاهى مى بینم که حرف حق در بسیارى از گوشها اثر ندارد، سخنان نصیحت کنندگان بر جان بسیارى از گمراهان همچون بارش باران و تخم گیاه در شوره زار است . اما اگر دلى آماده باشد و جانى پاکیزه گردد یک سخن کوتاه نیز براى ایجاد تحول ودگرگونى درون آن کافى است ).
مرحوم آیة اللّه جهانگیر خان قشقائى یکى از انسانهایى است که چنین دل آماده اى را در سینه داشت ، در احوال زندگى او مى نویسند:
از دوران جوانى ، تا چهل سالگى همچون سایر افراد ایل قشقائى به دامپرورى و پرورش اشتغال داشته و با تارزنى و آلات موسیقى افراد را به سوى خود جلب مى کرده ؛ در هر مجلس شادى و معصیتى که وجود داشته شرکت مى کرده .
او در یکى از تابستانها که ایل قشقایى به ییلاق سیمیرم آمده بود (بخشى از اصفهان است ) براى فروش فرآورده هاى دامى و خرید نیازمندیهاى خود و عائله اش به اصفهان میرود .
در آن شهر بزرگ پس از انجام کارهاى ضرورى در بازار براى تعمیر تار شکسته اى که همراه داشته از شخص پیرمردى سراغ استاد یحیى ارمنى تارسازى را مى گیرد .
آن پیر روشن ؛ ضمن راهنمایى و معرّفى استاد یحیى ارمنى تارساز، اندرز به او میگوید: حق است که پى کار بهترى روى و دانش آموزى ، و اگر راست میگوئى برو اول تار وجود خود را درست کن و از این کارها دست بردار ؛ خوب شو دیگر.
این سخن چنان در دل و جان جهانگیر خان اثر میگذارد و شورى به پا میکند که از همانجا ترک ایل کرده و کوچ کند به اصفهان که در آن زمان به دارالعلمى مشهور بوده است و در مدرسه صدر که از معروفترین مدارس حوزه علمیه اصفهان و مجمع فقیهان و حکیمان بزرگ بوده است حجره (اتاق ) اى براى سکونت اختیار مى کند…
او ازکارهاى خود توبه کرده و با عشق و علاقه زیادی که از نصیحت آن پیر روشن دل ناشناس در نهادش برانیگخته شده بود به تحصیل علوم دینى و عرفانى مى پردازد و طولى نمى کشد که از زبده ارباب فضل و علماء و عرفا و… مى گردد.
براى درک قدر و منزلت پوشیده و ناشناخته او کافى است که بدانیم اشخاصی مثل آیت اللّه العظمى بروجردى مرجع شیعیان و شهید سید حسن مدرس روحانى مبارز از شاگردان او بوده اند.
منبع : در کتاب ((مثل آباد)) جلد ششم .
این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی باز آی
باز آی ، باز آی ، هر آنچه هستی باز آی گر کافر و گَبر و بتپرستی باز آی
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .
کاغذ را گرفت.
روی کاغذ نوشته بود: " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " .
۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید .
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .
صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .
اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد:
چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .